۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

درددل

۱ -  رفتم توی سایت جشنواره که بلیت رزرو کنم برای یکی دوتا فیلمی که میخوام برم ببینم.بعد از اینکه گشتم و فیلمهایی که میخواستم رو پیدا کردم روی گزینه‌ی خرید بلیت کلیک کردم.
هیژ اتفاقی رخ نداد. همش الکی بود. دوباره کلیک کردم. هیچی. سه بار ... چهار ... ۱۰ بار کلیک کردم. اصلا الکی بود. هیچی توش نیست. کشک ... خلاصه که حالا به هر دلیلی گزینه‌ی خرید بلیت سایت خرید اینترنتی بلیت جشنواره کار نمیکرد. سایت خریدی که گزینه‌ی خریدش کار نکنه ینی کشک ... ینی پشم ... ینی هویج ... نه سایت.

۲ - اینترنت مخابراتیم دو روزه که قطعه. و این ینی تمام کانالهای کارتی و تمام دانلودهای ما پا در هواست. دیروز زنگ زدم بهشون به صورت مکانیزه ( چه غلطا )‌ ثبت کردم که ایها الناس این اینترنت ما دوشواری داره. بعد از ۲۴ ساعت هنوز کسی به ما زنگ نزده که اقلا بگه دوشواری نداره که. خیلی هم خوبه. 
بعد حالا اون سرشو بخوره. امشب زنگ زدم. از این زنها که گوشی رو برمیدارن واسه خودشون حرف میزنن و میگن به سیستم فیلان ما خوش آمدید . برای اینکار کلید یک ، برای اونکار کلید دو و برای پیگیری هرکار کلید سه و اگر بیکارید کلید چهار را فشار دهید ... گوشی رو برداشته و حرف میزنه. کلید یک رو میزنم. زنه هنوز داره حرف میزنه. دوباره کلید یک رو میزنم. هنوز داره حرف میزنه. همینجوری هی میزنم روی کلید یک ... آخر سر میگه که با تشکر از تماس شما . به امید دیدار.
ای بابا ننه ات خوب. بابات خوب. دوباره شماره رو میگیرم. این دفعه درست میشه. یک ... یک ... یارو میگه که با عرض پوزش امشب هیشکی نیست.
قطع میکنم اینبار یک ... دو رو میگیرم. یارو میگه که شما نفر ۸ ام لیست انتظار هستید. مدت زمانی که منتظر خواهید بود : ۲۴ دقیقه.
بیست و چهار دقیقه منتظر شدم که نوبتم بشه. یکی گوشی رو برداشت تق گذاشت دوباره.
هیچی. همین دیگه. بیست و چهار دقیقه منتظر شدم که یکی گوشی رو روم قطع کنه. 
  
۳ - به شدت دلم میخواد حرف بزنم. از حرفهایی که در گلویم گیر کرده است و همه شان را دارم می‌بلعم. میترسم یکروز آنقدر حرف ببلعم که بترکم. آنروز اگر رسید و اگر خواستید روی سنگ قبرم چیزی بنویسید این را بنویسید : اسیر کلامش بود. روزگار بلعیدش.
آدمها اگه درددل نکنند میمیرند. اگر حرف نزنند میمیرند. این را آنروزی که گفتم دیگر پشت دستم را داغ کنم اگر سفره‌ی دلم را برای کسی باز کنم ، نمیدانستم. آنروز لعنتی تمام وجودم را خشم گرفته بود. از اینکه به کسی اطمینان داشتم که همه‌ی اطمینانم را به بدترین شکل ممکن از من گرفت. آنقدر بیرحمانه اینکار را کرد که دیگر من نه تنها به دیگران بلکه به خودم هم اطمینان نکنم. 

۴ - من آدم پرخاشگری هستم. حق هم دارم که پرخاشگر باشم. نبودم اینجوری. خیلی مهربون و گل و پروانه ای بودم. جوری که خودم که الان به اون روزها فکر میکنم حالم به هم میخوره. خلاصه که زمونه ، سگم کرد. راضیم از این سیستم. باعث میشه دور و بر آدم دیگه شلوغ نباشه. فقط کسانی کنارت بمونن که تورو همه جوره قبولت دارن و تو هم کنارشون آرومی. دیگه خبری از این نیست که هرچی بخوایم بگیم بهنام هم که ناراحت نمیشه که. دیگه خبری از مسخره بازی های بیجا و اضافه نیست. دیگه خبری از احساساتی بودن من هم نیست. شدم یه آدم منطقی که دیگه به کسی قرار نیست باج بده. از یه آدم شلوغ تبدیل شدم به یه آدم کم حرف. آدمی که بیشتر حرفهاشو دیگه با نگاهش میگه.
توی این نوع زندگی کردن و این جامعه ای که ما داریم باید سگ بود. باید پرخاشگر بود. باید یک کاغذ بردارم و روش بنویسم که « خطر پاچه گرفتگی. نزدیک نشوید » تا هرکسی که نمیتونه کنار بیاد با این سیستم ازم دور بمونه.

۵ - اصلا من باهاس یه پیکان جوانان کرم رنگ میخریدم. با داشبرد چوبی.
رینگ و لاستیک مینداختم و ضبط نوار کاستی. از آینه اش هم یه اسکلت آویزون میکردم. به در کمک راننده عکس حمیرا میچسبوندم. روی شیشه عقب هم مینوشتم :‌ اسیر زمونه. دلال محبت!!! ( این سه تا علامت تعجب بسیار مهمه. حتما باید نوشته بشه پشت شیشه. با رنگ قرمز )
با این پیکان مسافرکشی میکردم. تاکسی خطی هم نه. تاکسی خطی مسافراش تکراری میشن. حال نمیده. آدم باهاس با تاکسی در سطح شهر گردش کنه.بره بگرده واسه خودش. توپخونه/ فردوسی / جمهوری / انقلاب / گیشا / سر فنی / شهرک بیا شهرک / تجریش / رسالت / افسریه / ترمینال / بازار و ....

۶ - زنجان که بودم یه محله ای داشت به اسم قبرستون. یه سری اتاق به دانشجوها اجاره داده بودن دقیقا بغل قبرستون. چسبیده به قبرها. مثلا میومدن بهت میگفتن کدوم محل خونه گرفتی؟ بعد جوابشون رو میدادی : قبرستون. بعد باور نمیکردن. میگفتن واقعا کجا خونه گرفتی؟ و تو جواب میدادی که باو بخدا که قبرستون. من قبرستون میشینم. به علی قبرستونم. به جدم قبرستونم. 
و اشک توی چشمای ملت جمع میشد. زیرلب فحش میداد به باعث و بانیش که چرا جوون مردم باهاس توی قبرستون زندگی کنه. حالا مگه حرف میفهمیدن حالا. هی توضیح بده باو قبرستون یه محله ست. اینها بیشتر گریه میکردن و اشک میریختن. 
یه بار یکی از بچه ها میگفت با ذوق و شوق رفتم به خانجونم گفتم خانجون توی قبرستون یه اتاق ۲۰ متری پیدا کردم خیلی خوبه. و خانجونش زده زیر گریه و از هوش رفته. آقاجونش هم دیگه نذاشته این بره زنجان و دیگه خلاصه پسره انصراف از تحصیل داد و نرفت دانشگاه. رفت وردست آقاش و کار کرد.

۷ - من اصلا باهاس برم غارنشین بشم. شب به شب پیکان جوانانم رو جلوی دهنه‌ی غار پارک کنم. همه لباسامو در بیارم و یه برگ مو به خودم ببندم و برم توی غار. از خلق به کناره بگیرم. از این جمعیت فقط کرایه‌ی تاکسی‌ای که ما میدن ما را بس. که البته اون رو هم به زور میدن. اکثر اوقات کرایه رو پرت میکنن جلو و میگن خاک تو سرت که این دو قدم راه رو انقدر حساب میکنه. یکی نیست بگه باو اگه واقعا واسه همه دو قدمه که خب شمام دو قدم رو بیا و دیگه سوار تاکسی نشو. اگه نیست و بیشتره و فقط واسه شما دو قدمه که خب عزیز من ضرر داره واست این همه قدماتو گشاد گشاد برداری که.

خلاصه که میخوام به غار برم. یه چوب دستم بگیرم و اومبا اومبا کنان به دنبال گرازهای ماده‌ی منطقه کنم و بگیرمشون و بخورمشون. بعد از دست گرازهای نر منطقه فرار کنم و این روند رو تا انقراض کامل گرازها ادامه بدم.

۸ - داره میباره بارون و تو نیستی. خاک تو سرت که نیستی. همین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر