۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

باد یادِ عاشقان را برد

مسافرای من هیچوقت سوار طیاره نشدن که برن. آدمهای زندگی من ترس از بلندی و پرواز و طیاره و این چیزها دارند. اینه که من همیشه آدمهای زندگیم را در ایستگاه راه‌آهن یا ترمینال اتوبوسها بدرقه کرده ام. اساسا من نمیدانم فرودگاه امام چه شکلیه و اصلا کجا هست. چیزی که من میدانم و در ذهنم مانده است ،این است :
رفتن قطار ، دور شدن قطار و نگاه کردن به قطاری که تورا با خودش میبرد.
همه چیز میرود و تنها چیزی که میماند نفرت من از تمام قطارهایی ست که به موقع حرکت میکنند. نفرت از تمام مسئولان کنترل بلیتی که مهر را بر بلیت میکوبند بی آنکه ذری درنگ کنند و فکر کنند که شاید این مسافر لعنتی ، همراهی دارد که هرلحظه آرزو میکند که ای کاش مشکلی پیش بیاید و حرکت قطار به تعویق بیافتد. اما همه چیز طبق برنامه پیش میرود. آنچه میماند منِ بدرقه کننده است که توان رفتن از ایستگاه را ندارد.
آنچه میماند تمام حس من نسبت به توست.

همیشه فکر میکنم که سرنوشت من جایی ست میان این ریلهای راه‌آهن لعنتی. من با ایستگاه گره خورده ام. باید بلیت فروش ایستگاه میشدم که هرروز به بهانه‌ی فروختن بلیت به این ایستگاه می‌آمدم و به تو فکر میکردم. به آخرین جایی که ایستاده بودی که از من خداحافظی کنی و به آخرین حرفی که به من زدی.
اگه بلیت فروش میشدم به هیچ آدم تنهایی بلیت نمیفروختم. یا اقلا ازش میپرسیدم که کسی رو داری که دلش گرم باشه به بودنت؟
اگه بگه آره ، بهش میگم شرمنده. من آدمش نیستم. من آدم صادر کردن بلیت جدایی آدمها نیستم. 

من اساسا هیچوقت مسافر نبوده ام. همیشه بدرقه کننده مسافر بوده ام. همیشه اونی که توی ایستگاه وایساده و رفتن قطار رو نگاه میکرده من بودم. همیشه اونی که به خودش میگفته چه کنم بی تو ، من بودم. همیشه اونی که اشکهاشو پاک میکرده و میگفته ای داد ای داد من بودم. 
مسافر نبودم تا حالا. نمیدونم چه حسی داره یک مسافر. اما قطعا حالش بهتر از بدرقه کننده اش نخواهد بود.
میتونستم مسافر باشم. اما احساس میکردم توان دل کندن ندارم. توان رفتن از اینجا و شروع کردن دوباره رو ندارم. دلم نمیخواست کسی بدرقه کننده ام باشه از بس میدونستم چقدر درد داره که شاهد رفتن یکی باشی بدون اینکه حتی بتونی حرکت کنی. بدون اینکه حتی توان حرف زدن داشته باشی.
همیشه اونی که عینهو مجسمه سرجاش وایمیسه و نمیتونه حتی یک قدم به جلو بره منم. 

همیشه به خودم گفتم باهاس بذاری و بری. باهاس جمع کنی و بری. بدون اینکه فکر کنی که چی میشه. بارها هم بند و بساطم رو جمع کردم که برم. همیشه دو سه روز اول هم موفق بودم. اما من آدمش نیستم. دوباره برمیگردم به تمام اتفاقاتی که ازشون بریدم و رفتم. دوباره برمیگردم به تمام خوبی ها و بدی هایی که یه روزی به خودم گفتم دیگه نمیخوام بهشون فکر کنم. 
من توان بریدن ندارم. همیشه آخرین نفر هستم. آخرین نفری که میمونه. آخرین نفری که دل میکَنه. آخرین نفری که برمیگرده و به پشت سرش نگاه میکنه. آخرین نفری که با خاطراتش زندگی میکنه.

اکبرآفا بقال سر کوچه ، سی سال میشه که منتظر مسافریه که یه روز یهویی اومد گفت من دارم میرم آقاجون و هیشکی هم نمیتونه جلوم رو بگیره. اکبرآقا فرصت یه خداحافظی درست و حسابی رو هم نداشت. یوسفش خداحافظی کرد و رفت. اکبرآقا فقط نگاه میکرد. رفتن یوسفش رو نگاه میکرد. یوسف داشت میرفت. میرفت که دیگه برنگرده. 


بی‌خبر رفت و دگر از او نیامد‌
نامه‌ای نه، کلامی نه، پیامی نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
ندیدمش به کوچه ای، به بامی نه
تا که غربت  یار من در بر گرفت
دل بهانه‌های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه‌ام خاموش شد، آتشم افسرد
غنچه‌های بوسه‌ام، بر عکس او پژمرد

باد یاد عاشقان را برد، باد یاد عاشقان را برد

سال‌ها رفتند و من دیگر ندیدم
سروری نه، قراری نه، بهاری نه

هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
از آن همه گذشته، یادگاری نه
تا که غربت  یار من در بر گرفت
دل بهانه‌های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت

باد یاد عاشقان را برد، باد یاد عاشقان را برد

آهنگ هفت شهر عشق آلبوم روزهای ترانه و اندوهِ فرامرز اصلانی برای روزهای ترانه و اندوهمان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر