دلم
میخواست مامور ایستگاه راهآهن بودم. یک ایستگاه متروک دور افتاده در یک
منطقه سرسبز. که ۱۰ سال هم که بگذره هیچ قطاری از اونجا رد نشه. اما من صبح
اول وقت سر کارم حاضر باشم. بشینم روی نیمکت های جلوی ایستگاه و به راهی
خیره بشم که میدونم هیچوقت دیگه هیچ مسافری از اون راه نمیگذره.
قطار
میرود ... قطار میرود ... قطار دیگر هیچوقت بازنمیگردد ... این راه مقصد
ندارد. هیچ مبدایی هم ندارد. هیچ مامور قطاری هم در کار نیست. هیچکس در کار
نیست. اما ته دلم با خودم میگویم که چرا. یک مسافر هست. همان که ۱۰ سال
پیش همینجا جلوی همین نیمکت لعنتی با من وداع کرد و چمدانش را برداشت و گفت
مواظب خودت باش.من زود برمیگردم.
...
و هنوز برنگشته و من هرروز به امید دیدار او خود را به ایستگاه میرسانم و
خودم را گول میزنم. هرروز به خودم امیدواری میدهم که برمیگردد. یکروز میرسد
که تمام قطارهای دنیا ، تمام مسافران را به ایستگاه میرسانند. یکروز میرسد
که همهی انسانهای دنیا مسافران خود را در آغوش میکشند و آنها را غرق در
بوسه میکنند.
آنروز زیباترین روز این ایستگاه متروکه خواهد بود.
زمان
ایستاده است. عقربه های ساعت دیواری ایستگاه و ساعت مچی من هردو در ساعت ۸
و بیست و سه دقیقه ایستاده اند. نفسی برای ادامه و رسیدن به دقیقه بیست و
چهارم نیست. نمیدانم زمان واقعا ایستاده است یا من ایستاده ام؟ نمیدانم
واقعا ده سال گذاشته است یا وانمود میکنم که ده سال گذشته است.
این
ایستگاه واقعا وجود دارد؟ من کجام؟ مگر میشود ۱۰ سال بگذره و هیچکس حتا
برای پرسیدن آدرس بهترین چلوکبابی شهر هم به مامور ایستگاه سر نزند؟
شاید
من منتظر هیچکس نیستم که برگردد.شاید من خودم کسی هستم که باید
برگردد.شاید اینجا ایستگاه راهآهن نیست و منم مامور قطار نیستم.شاید اینجا
برزخ است و من یک برزخی هستم.همه چیز ممکنه. اما یک چیز قطعیه و اونم اینه
:
اونی که رفت خیلی زود برگشت. اما اونی که منتظر موند دیگه برنگشت.