در خونه رو باز کردم. رفتم تو. یه عکس قدی ازش دیدم. خشکم زد. با همون لبخند دلنشینش داشت به من نگاه میکرد. چشم توی چشم. خودم گرفته بودم این عکس رو ازش. یه نوار سیاه کنار قاب عکس بود. نتونستم دیگه جلوتر برم. مات و مبهوت داشتم به عکسش نیگا میکردم. بابا دستمو گرفت و رفتیم داخل. کمرم کماکان درد میکرد. عادت کردم بهش. یکی میگفت عصبیه. هروقت به این اعصاب خردی های چند وقت اخیر فکر میکنم دردش بیشتر میشه.
نشستم روی مبل. کنار عکس پرتره لامصبی که ازش گرفته بودم یه میز بود که روش خرما و حلوا بود. چندتا شمع هم روشن بود. صدای گریه از هر گوشه اتاق به گوش میرسید.
همش داشتم به در اتاقش نگاه میکردم. هی منتظر بودم این در لعنتی باز بشه و از اتاق بیاد بیرون. در باز میشد و بسته میشد. اما خبری ازش نبود. نه از خودش نه از بچه اش.
به عکسش نگاه کردم. اونروزی که این عکس رو گرفتم دقیقا یادمه. خونه شون بودم و خیلی هم خوب و خوشحال بود. یک دقیقه خنده از لبانش محو نمیشد. بهش میگفتم لامصب آروم بگیر یه عکس شارپ بتونم ازت بگیرم . پنجاه فریم عکس گرفتم تا یکیش معرکه شد. گفتم اینو بدیم روی تخته شاسی چاپ کنن. گفت آره خیلی خوبه. پرید و ماچم کرد. بهش گفتم من اگه میدونستم تو با یه فریم عکس میپری آدمو ماچ میکنی پانوراما ازت میگرفتم یا اصلا فیلم اچ دی میگرفتم ازت. خندید و پرید بغلم.
گفت که میدونی چقدر عزیزی؟ گفتم میدونم. تو خودت میدونی چقدر عزیزی؟ گفت میدونم.
به عکسش نگاه کردم. موهاش رو ریخته بود روی شونه هاش. دستش زیر چونه اش بود و داشت لبخند میزد.
همش فکر میکردم الان دستش رو از زیر چونه اش بر میداره و موهاشو جمع میکنه و میگه چطوری؟
تو همین فکر بودم که در اتاقش باز شد. کامیار از توی اتاق اومد بیرون و دوید سمتم و پرید بغلم و گفت سلاااااام عمو بهنام.
منم بهش گفتم سلام به روی ماهت. چطوری؟ امروز چیکارا کردی؟
... و شروع کردم باهاش سر و کله زد و بازی کردن که یهو دیدم مادرش دم در وایساده و داره میخنده. نیگاش کردم و گفتم بیا اینجا بشین. اومد کنارم نشست . دستش رو انداخت دور گردنم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و چشماشو بست.
چشماشو بست. همه چی دوباره به حالت اولش برگشت. دوباره صدای میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه .. توی خونه میپیچه.
نشستم روی مبل. کنار عکس پرتره لامصبی که ازش گرفته بودم یه میز بود که روش خرما و حلوا بود. چندتا شمع هم روشن بود. صدای گریه از هر گوشه اتاق به گوش میرسید.
همش داشتم به در اتاقش نگاه میکردم. هی منتظر بودم این در لعنتی باز بشه و از اتاق بیاد بیرون. در باز میشد و بسته میشد. اما خبری ازش نبود. نه از خودش نه از بچه اش.
به عکسش نگاه کردم. اونروزی که این عکس رو گرفتم دقیقا یادمه. خونه شون بودم و خیلی هم خوب و خوشحال بود. یک دقیقه خنده از لبانش محو نمیشد. بهش میگفتم لامصب آروم بگیر یه عکس شارپ بتونم ازت بگیرم . پنجاه فریم عکس گرفتم تا یکیش معرکه شد. گفتم اینو بدیم روی تخته شاسی چاپ کنن. گفت آره خیلی خوبه. پرید و ماچم کرد. بهش گفتم من اگه میدونستم تو با یه فریم عکس میپری آدمو ماچ میکنی پانوراما ازت میگرفتم یا اصلا فیلم اچ دی میگرفتم ازت. خندید و پرید بغلم.
گفت که میدونی چقدر عزیزی؟ گفتم میدونم. تو خودت میدونی چقدر عزیزی؟ گفت میدونم.
به عکسش نگاه کردم. موهاش رو ریخته بود روی شونه هاش. دستش زیر چونه اش بود و داشت لبخند میزد.
همش فکر میکردم الان دستش رو از زیر چونه اش بر میداره و موهاشو جمع میکنه و میگه چطوری؟
تو همین فکر بودم که در اتاقش باز شد. کامیار از توی اتاق اومد بیرون و دوید سمتم و پرید بغلم و گفت سلاااااام عمو بهنام.
منم بهش گفتم سلام به روی ماهت. چطوری؟ امروز چیکارا کردی؟
... و شروع کردم باهاش سر و کله زد و بازی کردن که یهو دیدم مادرش دم در وایساده و داره میخنده. نیگاش کردم و گفتم بیا اینجا بشین. اومد کنارم نشست . دستش رو انداخت دور گردنم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و چشماشو بست.
چشماشو بست. همه چی دوباره به حالت اولش برگشت. دوباره صدای میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه .. توی خونه میپیچه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر