هیچ میدانی ز درد من هنوز
از درون گرم و سرد من هنوز
هیچ میدانی چه تنها ماندهام
چون صدف در عمق دریا ماندهام
هیچ میبینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مرگ را
هیچ میبینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را
هیچ میبینی چه سبز است این درخت
شاخهای میچینی از اشجار بخت
هیچ باران را تماشا میکنی
چشمهساران را تماشا میکنی
میزنی دستی به گیتاری هنوز
میدمد از پنجهات باری هنوز
هیچ سازی در صدایت میخزد
نقش پروازی ز پایت میخزد
هیچ میدانی زبان من چه بود
لحن این و لفظ آن من چه بود؟
(فریدون فرخزاد)
از درون گرم و سرد من هنوز
هیچ میدانی چه تنها ماندهام
چون صدف در عمق دریا ماندهام
هیچ میبینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مرگ را
هیچ میبینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را
هیچ میبینی چه سبز است این درخت
شاخهای میچینی از اشجار بخت
هیچ باران را تماشا میکنی
چشمهساران را تماشا میکنی
میزنی دستی به گیتاری هنوز
میدمد از پنجهات باری هنوز
هیچ سازی در صدایت میخزد
نقش پروازی ز پایت میخزد
هیچ میدانی زبان من چه بود
لحن این و لفظ آن من چه بود؟
(فریدون فرخزاد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر