یه روزی مثل همین امروز لعنتی بود. سرد و سرد و بدتر از آن ، هوا سوز داشت. چنان سوزی داشت که اشک رو از چشم هرکسی سرازیر میکرد.
و ما سراسیمه و با عجله از خیابون ونک به سمت میدون در حال حرکت بودیم و از سرما به خودمون میلرزیدیم.
در اون تاریکی شب روی سکوی یکی از خونه ها ،دختر بچه ای حدودا ۱۰ ساله نشسته بود. در دستش چندتا فال بود و خودش را جمع کرده بود و گریه میکرد. بی صدا گریه میکرد.
اولش بی توجه به دخترک به مسیرم ادامه دادم. ۱۰ قدم رفتم. وایسادم. دست کردم توی جیبم. یه هزاری برداشتم و بردم دادم به دخترک. گفتم چنده؟ گفت هزار. گفتم یکی به من میدی؟ دخترک در حالیکه میلرزید از سرما و اشک میریخت بسته فال رو گرفت سمتم و گفت یه فال بردار.
ازش فال گرفتم و اومدم خونه. اما از فکرش در نمیام. دخترک معصومی که بی صدا اشک میریخت و میلرزید.
و باز این سوال تکراری مثه خوره افتاده به جونم که چرا؟
لعنت به شهری که دختران ۱۰ ساله اش در این سرمای سوزناک یه جایی در تاریکی این شهر نشسته اند و بی صدا اشک میریزند.
لعنت به آدمهایی که بی توجه به آنان از کنارشان رد میشوند.
باز می گویند فردای دگر
پاسخحذفصبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
مهدی اخــوان ثــالث