جناب سرهنگ کلاهش رو سرش گذاشت. عصایش را به دست گرفت و از خانه خارج شد. قبل از اینکه در را ببندد بلند گفت :خداحافظ.
صدایی نیامد. بلندتر گفت : من رفتم. خانوم؟ خوابیدی؟ میگم من رفتم. چرا جواب نمیدی؟
نگران شد. برگشت. سراسیمه و تا اونجایی که میتونست به سرعت به سمت اتاق خواب رفت. با نگرانی به اتاق خواب نگاهی انداخت. و به تخت. به تخت خالی.
تختی که چند ماهی میشد خالی بود. تخت دونفره ای که حالا شده بود تک نفره. شده بود جای یک پیرمرد تنهای بازنشسته و جای یک عالمه خاطره و اندوه و دلتنگی.
مردی که روزگاری هیبتش و صدای پوتینش لرزه بر جان همگان می انداخت ...
در خانه را بازکرد. کفشهایش را به پا کرد و رفت. عصا را بر زمین میکوبید . با نهایت توان. به یاد قدیم ها که زمین زیر پایش میلرزید.
جناب سرهنگ در خیابان ها راه افتاده بود. نه بخاطر اینکه بخواهد قدم بزند. فقط میخواست در خانه نباشد.
رفتن زنش را باور نداشت.
رفتن روزگار شکوه و جلال خودش را هم باور نداشت.
این خیابانها برایش غریبه بودند. همه جا و همه کس برایش غریبه بودند.
به خودش میگفت دوره ات گذشته سرهنگ. گذشت روزگاری که اون همه سرباز از ترست میشاشیدن توی تنبون خودشون.
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که استعفا دادی اومدی بیرون دوره ات تموم شد.
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که راه خونه تون رو گم کردی و تا ساعتها در خیابانها سرگردان بودی.
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که راه خونه تون رو گم کردی و تا ساعتها در خیابانها سرگردان بودی.
گذشت اون روزها سرهنگ. که یه پادگان جلوت خبردار وایسه.
سرهنگ همه اینها را به خودش میگفت و همه اینها را میدانست. اما دلش نمیخواست باور کند. نمیخواست و نمیتوانست که به خودش بقبولاند که دوره اش تمام شده.
هرروز جناب سرهنگ از خونه که میخواد بیاد بیرون از خانومش خداحافظی میکنه. اما دریغ از یک بار که جوابی بشنوه که بگه : به سلامت.
دلش پادگان میخواست. دلش جیپ ارتش را میخواست که هرروز صبح بیاید دنبالش. دلش تمام آن مدالها و درجات را میخواست. دلش بازگشتن تمام اون شکوه و جلال را میخواست. روزگاری که رفت از یاد ...
آخرین روز که رسید ، سرهنگ دیگر کت و شلوارش را نپوشید. سراغ لباس نظامی اش رفت و پوشیدشان. پوتین هایش را از ته کمد به بیرون کشید و به پا کرد.
روی تخت خوابید. با یاد همسرش و در حالیکه عکس همسرش را در دست داشت.
دوره اش تموم شده بود. این را خودش هم میدانست و باور کرده بود. قرار به رفتن بود. عزم رفتن داشت.
این عادت ارتشی هاست. رسم رفتنشان همینگونه ست.
طبل بزرگ زیر پای چپ ...
مارش عزا در خانه جناب سرهنگ ...
روزگاری که دوره اش تمام شده بود و شده بود سراسر تحقیر و نکبت.
روزگاری که دوره اش تمام شده بود و شده بود سراسر تحقیر و نکبت.
خانه ای که دوره اش تمام شده بود و به زودی خراب میشد و برج میشد.
سرهنگی که دوره اش تمام شده بود...
این را نفسی که دیگر بالا نمیامد هم فهمیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر