شب بود. سکوت بود. کویر بود. هرچه بود صدای ساز تو بود.هرچه بود فقط تو بودی که آرشه را بر سازت میکشیدی و چشمانت را میبستی و رها میشدی در دنیایی که خودت ساخته بودی. و هرچه که بود ما را اسیر میکردی. اسیر نوای جادویی سازت.
زمستان بود ... زمستان است ... هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ... هنوز هم سرد است ... هرچه که بود بازهم در این سرمای ویرانگر صدای ساز تو بود که در آسمان طنین انداز میگشت و تو بودی که ما را گرم میکردی. با نوای جادویی سازت.
حکایت غریبی بود. حکایت فریادت. حکایت شیدایی ات. حکایت فریادهایی که همراه میشد با نوای جادویی سازت. و به ما این نکته را میفهماند که بی همگان هم که به سر شود بی تو و سازت به سر نمیشود.
با تو در این مسیر آمدیم. هرجا که تو ما را بردی آمدیم. به هوای تو و نوای جادویی سازت. با تو همسفر مسیری شدیم که تا بیکران های دوردست میرفت. و هیچگاه نفهمیدم چطور و چگونه به بیکران دوردست رسیدیم. هیچ نفهمیدم. فقط میدانم که هرچه بود و نبود از آنِ تو بود و ساز تو و نوای جادویی سازت.
پیر شدی استاد. این را محاسن سفیدت میگوید. این را چهرهی خسته ات میگوید. اما هنوز که هنوزه سازت را که در دست میگیری و شروع میکنی به نواختن ، خودت رها میشوی و باز ما را اسیر میکنی. اسیر این زمین . اسیر نوای جادویی سازت.
... و باز یکی از همین شبها بود که من نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم و صدای کمانچهی تو بود که در این شهر خاموش طنین انداز شده بود. شهر خاموشی که انگار هیچوقت نمیخواد و نباید که روشن شود. دیگر از شبهای روشن خبری نیست.
... و من باز اسیر نوای جادویی سازت شده بودم.
شب بود. سکوت بود. کویر بود. هیچ چیز نبود و هرچه بود تو بودی و ساز تو و هنرت.
زمستان بود ... زمستان است ... هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ... هنوز هم سرد است ... هرچه که بود بازهم در این سرمای ویرانگر صدای ساز تو بود که در آسمان طنین انداز میگشت و تو بودی که ما را گرم میکردی. با نوای جادویی سازت.
حکایت غریبی بود. حکایت فریادت. حکایت شیدایی ات. حکایت فریادهایی که همراه میشد با نوای جادویی سازت. و به ما این نکته را میفهماند که بی همگان هم که به سر شود بی تو و سازت به سر نمیشود.
با تو در این مسیر آمدیم. هرجا که تو ما را بردی آمدیم. به هوای تو و نوای جادویی سازت. با تو همسفر مسیری شدیم که تا بیکران های دوردست میرفت. و هیچگاه نفهمیدم چطور و چگونه به بیکران دوردست رسیدیم. هیچ نفهمیدم. فقط میدانم که هرچه بود و نبود از آنِ تو بود و ساز تو و نوای جادویی سازت.
پیر شدی استاد. این را محاسن سفیدت میگوید. این را چهرهی خسته ات میگوید. اما هنوز که هنوزه سازت را که در دست میگیری و شروع میکنی به نواختن ، خودت رها میشوی و باز ما را اسیر میکنی. اسیر این زمین . اسیر نوای جادویی سازت.
... و باز یکی از همین شبها بود که من نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم و صدای کمانچهی تو بود که در این شهر خاموش طنین انداز شده بود. شهر خاموشی که انگار هیچوقت نمیخواد و نباید که روشن شود. دیگر از شبهای روشن خبری نیست.
... و من باز اسیر نوای جادویی سازت شده بودم.
شب بود. سکوت بود. کویر بود. هیچ چیز نبود و هرچه بود تو بودی و ساز تو و هنرت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر