مرتضا قاطی سی دی ها و دی وی دی ها یه سی دی پیدا کردم که روش نوشته بودم : ....
ینی دقیقا نوشته بودم : ....
عکسهاش بود مرتضا. ۱۰ تا از عکسهای تکیش رو انتخاب و روی سی دی رایتش کرده بودم. نمیدونم کی اینکارو کرده بودم. اما هرچی که بود مال بعد از اون حادثه تلخ بود. ۱۰ تا از بهترین عکسهایی که ازش داشتم رو انتخاب و بقیه رو پاک کرده بودم. همه رو از دم پاک کردم مرتضا. میدونی چرا؟ چون تحملشو نداشتم. چون طاقتشو نداشتم عکسهای دسته جمعی و دونفره مون رو ببینم. طاقت نداشتم. اما ۱۰ تا عکس رو نگه داشتم. که یادم نره قیافه اش رو. یادم نره موهای لخت و قشنگش رو. یادم نره نگاه عمیقش رو. که یادم نره که یه روزی یه کسی کنار من بود که همه هستی من بود.
مرتضا ، آق ابرام همون روزها منو کشید کنار و بهم گفت رخت سیاه تنته و صاحب عزایی. اما یه نصحیت بهت میکنم گوش کن. گفت آق ابرام شما بزرگ مایی اما ازم نخواه که فراموش کنم. گفت نمیخوام اینو بهت بگم. نباید هم که فراموش کنی. اما برو سراغ زندگیت. هرکاری میتونی بکن که بتونی رد بشی. نه اینکه بمونی توی همین ماهِ دیِ وامونده.
یه روز ننه گلاب به ارواح خاکش قسمم داد و اشک ریخت و زاری کرد که منم دارم از دست میرم. گفتم ننه دِ آخه قربونت برم چرا با خودتو من اینجوری میکنی؟ داغ دله. قالب صابون نبوده که کلاغ از دم دستشویی توی حیاط ببرتش که. آدم بوده ننه. میفهمی آدم بوده. عزیز دل من بوده.
ننه فقط گریه میکرد مرتضا. مثل همون روزایی که تو رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود. مثل هرروز. مثل روزهایی که میومدن خونه رو زیر و رو میکردن بلکه یه سرنخی از تو پیدا کنن و ننه از توی بالکن ضجه میزد و بهشون فحش میداد.
آقام خدابیامرز هیچی نمیگفت. مثه همیشه. فقط نگاه میکرد. به هممون. یه لبخند تلخی میزد بهمون و روزنامش رو میخوند.
ننه اما گریه میکرد. هرروز و هرساعت. مثل همیشه....
...از دیروز تا حالا عکسهاشو دارم نگاه میکنم. به چشمایی که دیگه زنده نیست.
اما من رد کردم مرتضا. به هرطریقی بود رد کردم. مجبورم کردن که رد کنم.
اکبرآقا بقال سرکوچه ، سی ساله که عکس یوسفش رو زده به دیوار مغازه. یوسفش رعنا بود. رفت و دیگه خبری ازش نشد. عینهو خودت و زری. که عکستون خورده به دیوار خونه ننه گلاب اینا. حالا هی آق ابرام بره و بیاد بگه این رسمش نیست. به ولله که رسمش نیست. به علی رسمش نیست. اما کو گوش شنوا؟
راستی مرتضا ... نمیخوای جواب این نامه ها رو بدی؟ نمیخوای برگردی؟ هنوز بارون رو دوست داری؟ هنوز تار میزنی؟ خوش بحالت مرتضا که هرجا که هستی ،زری کنارته.
ینی دقیقا نوشته بودم : ....
عکسهاش بود مرتضا. ۱۰ تا از عکسهای تکیش رو انتخاب و روی سی دی رایتش کرده بودم. نمیدونم کی اینکارو کرده بودم. اما هرچی که بود مال بعد از اون حادثه تلخ بود. ۱۰ تا از بهترین عکسهایی که ازش داشتم رو انتخاب و بقیه رو پاک کرده بودم. همه رو از دم پاک کردم مرتضا. میدونی چرا؟ چون تحملشو نداشتم. چون طاقتشو نداشتم عکسهای دسته جمعی و دونفره مون رو ببینم. طاقت نداشتم. اما ۱۰ تا عکس رو نگه داشتم. که یادم نره قیافه اش رو. یادم نره موهای لخت و قشنگش رو. یادم نره نگاه عمیقش رو. که یادم نره که یه روزی یه کسی کنار من بود که همه هستی من بود.
مرتضا ، آق ابرام همون روزها منو کشید کنار و بهم گفت رخت سیاه تنته و صاحب عزایی. اما یه نصحیت بهت میکنم گوش کن. گفت آق ابرام شما بزرگ مایی اما ازم نخواه که فراموش کنم. گفت نمیخوام اینو بهت بگم. نباید هم که فراموش کنی. اما برو سراغ زندگیت. هرکاری میتونی بکن که بتونی رد بشی. نه اینکه بمونی توی همین ماهِ دیِ وامونده.
یه روز ننه گلاب به ارواح خاکش قسمم داد و اشک ریخت و زاری کرد که منم دارم از دست میرم. گفتم ننه دِ آخه قربونت برم چرا با خودتو من اینجوری میکنی؟ داغ دله. قالب صابون نبوده که کلاغ از دم دستشویی توی حیاط ببرتش که. آدم بوده ننه. میفهمی آدم بوده. عزیز دل من بوده.
ننه فقط گریه میکرد مرتضا. مثل همون روزایی که تو رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود. مثل هرروز. مثل روزهایی که میومدن خونه رو زیر و رو میکردن بلکه یه سرنخی از تو پیدا کنن و ننه از توی بالکن ضجه میزد و بهشون فحش میداد.
آقام خدابیامرز هیچی نمیگفت. مثه همیشه. فقط نگاه میکرد. به هممون. یه لبخند تلخی میزد بهمون و روزنامش رو میخوند.
ننه اما گریه میکرد. هرروز و هرساعت. مثل همیشه....
...از دیروز تا حالا عکسهاشو دارم نگاه میکنم. به چشمایی که دیگه زنده نیست.
اما من رد کردم مرتضا. به هرطریقی بود رد کردم. مجبورم کردن که رد کنم.
اکبرآقا بقال سرکوچه ، سی ساله که عکس یوسفش رو زده به دیوار مغازه. یوسفش رعنا بود. رفت و دیگه خبری ازش نشد. عینهو خودت و زری. که عکستون خورده به دیوار خونه ننه گلاب اینا. حالا هی آق ابرام بره و بیاد بگه این رسمش نیست. به ولله که رسمش نیست. به علی رسمش نیست. اما کو گوش شنوا؟
راستی مرتضا ... نمیخوای جواب این نامه ها رو بدی؟ نمیخوای برگردی؟ هنوز بارون رو دوست داری؟ هنوز تار میزنی؟ خوش بحالت مرتضا که هرجا که هستی ،زری کنارته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر