دوران سیاه و تاریکی بود.نمیدونم چجوری مقاومت کردم و ادامه دادم. نه ادامه ندادم. زمین گیر شدم. و کمردرد امونم نداد دیگه. شروع کردم به گریه کردن. زار میزدم. آقام اومد دستشو گذاشت روی شونه هام و گفت به من تکیه بده تا بریم توی اتاقت. گفتم نمیخوام. خودم میتونم برم. خانجون اومد گفت که بذار برات عصا بیارم. گفتم نمیخواد. دستمو به دیوار میگیرم و میرم.
سه بار خوردم زمین. بار آخر صندلی هم برگشت روم. دیگه فریاد میزدم از درد و گریه میکردم. واس خاطر خودم نبود. به خاطر رفتن دوتا رفیقم بود.
دوران سیاه و تاریکی بود. سه روز خوابیدم روی زمین. توی پذیرایی. نمیتونستم غلت بزنم حتا. دراز به دراز خوابیده بودم رو به قبله. کارم شده بود گریه و گریه و گریه. دوتا داغ به فاصله ۱۲ ساعت. باورم نمیشد. عصبی شده بودم. میخواستم تمام شیشه های خونه رو بشکنم. تمام اسباب اثاثیه ها رو بشکنم. میخواستم با همه دعوا کنم.
خانجون دیگه فقط گریه میکرد. هی میگفت آروم باش پسرجان. آروم باش. و من فریاد میزدم رفیقامو عزیزامو بهم برگردون تا من آروم بشم. خانجون بی صدا اشک میریخت و من فریاد میکشیدم که مگه خواسته زیادی دارم؟ مگه دارم گناه میکنم؟ مرتضات رفت هیچی نگفتی. زری رفت هیچی نگفتی. عبدالرضا رو بردن هیچی نگفتی. الان هم اگه هیچی نگی و شکایت نکنی منم میریم. الان هم اگه برگردی بگی راضیم به رضای خدا ، بدون که دیگه جای من توی این خونه نیست. میرم.
آقام اومد خونه. دید خانجون داره گریه میکنه و منم بغض کردم. اومد کنارم نشست روی زمین. گفت چته پسر؟ از چی مینالی؟ واسه چی داری روضه میخونی؟ رفیقاتو از دست دادی؟ زیاد بودن؟ اگه تو پنج نفر از دوستاتو از دست دادی توی این سه چهار سال ، من ۲۰ تا از رفیقامو توی یه هفته از دست دادم. دوتا بچه و یه عروس و یه نوه از دست دادم. حالا اگه میخوای بشینی روضه بخونی صاحب اختیاری. اگه میخوای خودتو علیل کنی صاحب اختیاری. هرکاری میخوای بکنی بکن. اما اینو هم بدون که اگه میخوای زندگی کنی ، باید پاشی وایسی ، اشکاتو پاک کنی و مثه یه انسان بری به مجلس ختم رفیقات. گریه هاتو بکن. عزاداریتو بکن. هروقت به خودت مسلط شدی برگرد.
آقام راست میگفت. میگفت اگه میخوای مثه یه کوه باشی بعدها تا بهت تکیه کنن تمرین کن که قوی و محکم باشی.
آقام هیچوقت هیچی نمیگه. اما این یه بار تنها باری بود که اومد کنارم نشست و باهام حرف زد. نمیدونستم که بیست تا از رفیقاشو توی یه هفته از دست داده.
آقام چی کشیده توی اون یه هفته و هفته های بعدش؟ چجوری دوباره بلند شده؟
آقام عینهو یه کوه میمونه. میشه بهش تکیه کرد. میشه ازش قوت قلب گرفت.
اما آقام نگفت که خدا ، ارحم الراحمین هست هنوز یا نه؟ آقام هیچوقت نگفت که این دنیا که نمیشه سوال پرسید ، اون دنیا هم که میبرن ازمون سوال میپرسن ، وقتی بهم میگن چرا نماز نخوندی و روزه نگرفتی ، چرا خمس و زکات ندادی ، آیا منم میتونم از خدا بپرسم چرا پنج تاشونو با هم بردی؟ چرا اینجوری بردیشون؟ میتونم از خدا بپرسم چرا وقتی بهت التماس کردم نبریشون گوش نکردی و بردیشون؟
آقام هیچوقت جوابی نداره واسه سوالای من. فقط زیرلب میگه کفر نگو بچه.
... و من کسی هستم که دلم میخواد رفقام برگردن پیشم. میخوام برگردن تا دوباره بگیم و بخندیم. میدونم نمیشه. میدونم . همه اینارو میدونم. اما دلم میخواد فقط یه بار دیگه این جمله رو بگم : سلامتی رفقایی که رفیقن.
اکبرآقا بقال سرکوچه ،سی ساله هرروز از خدا میپرسه ای خدا یوسف من کجاست؟ و هرروز از خدا یوسفش رو طلب میکنه.
همونجوری که خانجون ته دلش هنوز امیدواره که مرتضا برگرده. مرتضا برگرده با زری .
هرکسی توی این دنیا از خدا یه چیزی میخواد. چیزی که امکانش نیست ( چه خداییه که نمیتونه یوسف اکبرآقا رو برگردونه یا مرتضا رو برای یه روز برگردونه پیش خانجون تا این بنده خدا این دم آخری رنگ آرامش رو ببینه حداقل )
به آقام میگم آقاجون ، میشه یه روزی بارون بباره؟
آقام یه پوزخندی میزنه و میگه دلت رو به محالات خوش نکن. اینجا هیچوقت بارون نمیباره.
میگم نمیشه دعا کنیم؟
میگه اگه به دعای من و تو بود مرتضامون برمیگشت. مرتضامون برنگشته اونوقت تو میخوای بارون بباره؟
اکبرآقا بقال سرکوچه هر سال محرم و صفر که میشه از شب اول محرم تا خود اربعین خرج میده. نذرش برگشتن یوسفه.
خدایا من هیچ نذری نمیکنم. هیچ کاری هم نمیکنم. به عنوان یک کسی که میگن تو خالق من هستی ازت درخواست میکنم اون پنج تا رفیقی که از من گرفتی رو بهم برگردونی. لطفا. واسه قادر متعالی چون تو ، عینهو آب خوردنه. مگه نه؟
سه بار خوردم زمین. بار آخر صندلی هم برگشت روم. دیگه فریاد میزدم از درد و گریه میکردم. واس خاطر خودم نبود. به خاطر رفتن دوتا رفیقم بود.
دوران سیاه و تاریکی بود. سه روز خوابیدم روی زمین. توی پذیرایی. نمیتونستم غلت بزنم حتا. دراز به دراز خوابیده بودم رو به قبله. کارم شده بود گریه و گریه و گریه. دوتا داغ به فاصله ۱۲ ساعت. باورم نمیشد. عصبی شده بودم. میخواستم تمام شیشه های خونه رو بشکنم. تمام اسباب اثاثیه ها رو بشکنم. میخواستم با همه دعوا کنم.
خانجون دیگه فقط گریه میکرد. هی میگفت آروم باش پسرجان. آروم باش. و من فریاد میزدم رفیقامو عزیزامو بهم برگردون تا من آروم بشم. خانجون بی صدا اشک میریخت و من فریاد میکشیدم که مگه خواسته زیادی دارم؟ مگه دارم گناه میکنم؟ مرتضات رفت هیچی نگفتی. زری رفت هیچی نگفتی. عبدالرضا رو بردن هیچی نگفتی. الان هم اگه هیچی نگی و شکایت نکنی منم میریم. الان هم اگه برگردی بگی راضیم به رضای خدا ، بدون که دیگه جای من توی این خونه نیست. میرم.
آقام اومد خونه. دید خانجون داره گریه میکنه و منم بغض کردم. اومد کنارم نشست روی زمین. گفت چته پسر؟ از چی مینالی؟ واسه چی داری روضه میخونی؟ رفیقاتو از دست دادی؟ زیاد بودن؟ اگه تو پنج نفر از دوستاتو از دست دادی توی این سه چهار سال ، من ۲۰ تا از رفیقامو توی یه هفته از دست دادم. دوتا بچه و یه عروس و یه نوه از دست دادم. حالا اگه میخوای بشینی روضه بخونی صاحب اختیاری. اگه میخوای خودتو علیل کنی صاحب اختیاری. هرکاری میخوای بکنی بکن. اما اینو هم بدون که اگه میخوای زندگی کنی ، باید پاشی وایسی ، اشکاتو پاک کنی و مثه یه انسان بری به مجلس ختم رفیقات. گریه هاتو بکن. عزاداریتو بکن. هروقت به خودت مسلط شدی برگرد.
آقام راست میگفت. میگفت اگه میخوای مثه یه کوه باشی بعدها تا بهت تکیه کنن تمرین کن که قوی و محکم باشی.
آقام هیچوقت هیچی نمیگه. اما این یه بار تنها باری بود که اومد کنارم نشست و باهام حرف زد. نمیدونستم که بیست تا از رفیقاشو توی یه هفته از دست داده.
آقام چی کشیده توی اون یه هفته و هفته های بعدش؟ چجوری دوباره بلند شده؟
آقام عینهو یه کوه میمونه. میشه بهش تکیه کرد. میشه ازش قوت قلب گرفت.
اما آقام نگفت که خدا ، ارحم الراحمین هست هنوز یا نه؟ آقام هیچوقت نگفت که این دنیا که نمیشه سوال پرسید ، اون دنیا هم که میبرن ازمون سوال میپرسن ، وقتی بهم میگن چرا نماز نخوندی و روزه نگرفتی ، چرا خمس و زکات ندادی ، آیا منم میتونم از خدا بپرسم چرا پنج تاشونو با هم بردی؟ چرا اینجوری بردیشون؟ میتونم از خدا بپرسم چرا وقتی بهت التماس کردم نبریشون گوش نکردی و بردیشون؟
آقام هیچوقت جوابی نداره واسه سوالای من. فقط زیرلب میگه کفر نگو بچه.
... و من کسی هستم که دلم میخواد رفقام برگردن پیشم. میخوام برگردن تا دوباره بگیم و بخندیم. میدونم نمیشه. میدونم . همه اینارو میدونم. اما دلم میخواد فقط یه بار دیگه این جمله رو بگم : سلامتی رفقایی که رفیقن.
اکبرآقا بقال سرکوچه ،سی ساله هرروز از خدا میپرسه ای خدا یوسف من کجاست؟ و هرروز از خدا یوسفش رو طلب میکنه.
همونجوری که خانجون ته دلش هنوز امیدواره که مرتضا برگرده. مرتضا برگرده با زری .
هرکسی توی این دنیا از خدا یه چیزی میخواد. چیزی که امکانش نیست ( چه خداییه که نمیتونه یوسف اکبرآقا رو برگردونه یا مرتضا رو برای یه روز برگردونه پیش خانجون تا این بنده خدا این دم آخری رنگ آرامش رو ببینه حداقل )
به آقام میگم آقاجون ، میشه یه روزی بارون بباره؟
آقام یه پوزخندی میزنه و میگه دلت رو به محالات خوش نکن. اینجا هیچوقت بارون نمیباره.
میگم نمیشه دعا کنیم؟
میگه اگه به دعای من و تو بود مرتضامون برمیگشت. مرتضامون برنگشته اونوقت تو میخوای بارون بباره؟
اکبرآقا بقال سرکوچه هر سال محرم و صفر که میشه از شب اول محرم تا خود اربعین خرج میده. نذرش برگشتن یوسفه.
خدایا من هیچ نذری نمیکنم. هیچ کاری هم نمیکنم. به عنوان یک کسی که میگن تو خالق من هستی ازت درخواست میکنم اون پنج تا رفیقی که از من گرفتی رو بهم برگردونی. لطفا. واسه قادر متعالی چون تو ، عینهو آب خوردنه. مگه نه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر