۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

موضوع انشا : فردا

فردا روزی ست که هنوز نیامده ست. یکبار به به آقاجون خدابیامرز گفتم آقاجون، میشه فردا بریم برام بستنی بخری؟ گفتش اگه فردا زنده بودیم و زلزله نیومد و سیل نیومد و آسمون هم به زمین نیومد باشه چشم.
برای آمدن فردا ، هرشب باید دعا کنیم که آسمون به زمین نیاید و طبعا رسیدن آسمون به زمین خیلی راحت تر است تا آمدن فردا. چون که ما تاکنون فردا را ندیده ایم. فردا روزی ست که هیچگاه نیامده است. روزی ست که همیشه قرار بوده بیاد. اما ...
اکبرآقا بقال سرکوچه هنوز منتظر فردائیه که پسرش از پشت تلفن گفت فردا میام. اما نیومد. نه خودش اومد نه فردا. با هم موندن. یه جایی وسط چندتا گلوله و موشک و خمپاره. یه جایی توی تاریخ گیر کردن. 
 اکبرآقا ولی هنوز میگه که پسرم بهم گفته فردا میاد ینی میاد. این پسر من نیست که نیومده. این فردائه که نیومده. اینجوریه که اکبرآقا سی ساله که منتظر تنها پسرشه. بیچاره اکبرآقا نگاهش به در خشک شد از بس که این در باز شد و بسته شد و پسرش نیومد.
فردا روز خوبی ست. همه‌ی اتفاقات خوب قراره که فردا بیافته. ما قراره که فردا بخندیم. قراره که فردا خوشحال باشیم و برقصیم. رقص بی وقفه ای از شادی. قهقهه ای مستانه که تا آسمان برود و از ستاره ها دلبری کند. ما قراره که فردا کنار هم باشیم. قراره که دنیامون رو فردا بسازیم. قراره که آسمون شهرمون رو آبی کنیم. قراره که همه چی خوب بشه. 
ما فردا کنار هم هستیم. دستان هم رو میگیریم و در خیابانهای این شهر که قراره از فردا خلوت بشه قدم میزنیم. زیر بارانی که قراره که فردا بباره. کنار آدمهایی که دوستشون داریم و قراره که فردا بیان کنارمون. 
فردا که بیاد من و تو یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت و میبوسیم. فردا روز خوبی ست. چون قراره که دنیامون جای بهتری برای زندگی کردن باشه.
اما این فردای قصه‌ی ما ، هیچوقت نیومده تا حال.
معلوم هم نیست که کی قراره که بیاد...
فردا روز خوبی ست. این رو آقاجون خدابیامرز همیشه میگفت. وقتی که شبها خسته و کوفته میومد خونه و خانجون ازش از کار روزانه میپرسید و آقاجون یه آه بلندی میکشید. یه غمی رو از توی نگاهش پاک میکرد و میگفت بیخیال امروز. فردا روز خوبیه. امیدت به فردا باشه.
آقاجون خدابیامرز همیشه امیدش به فردا بود. فردایی که وقتی خانجون ازش بپرسه که امروز چطور بود کار و کاسبی ، بگه که خوب. خیلی خوب. ازین بهتر نمیشه.
اما اون فردا هم نیومد. لامصب فردا هیچوقت نمیاد. 
ولی دیگه بسه. دیگه بسه بی فردایی. که دیگه وقتشه که فردا بیاد. باهاس بیاد. که اگه نیاد زندگیمون هیچ ارزشی نداره. 
باهاس فردا بیاد. ماها حقمونه که فردا رو ببینیم. 

۱ نظر:

  1. اکبرآقا بقال سرکوچه هنوز منتظر فردائیه که پسرش از پشت تلفن گفت فردا میام. اما نیومد. نه خودش اومد نه فردا. با هم موندن. یه جایی وسط چندتا گلوله و موشک و خمپاره. یه جایی توی تاریخ گیر کردن.

    ما فردا کنار هم هستیم. دستان هم رو میگیریم و در خیابانهای این شهر که قراره از فردا خلوت بشه قدم میزنیم. زیر بارانی که قراره که فردا بباره. کنار آدمهایی که دوستشون داریم و قراره که فردا بیان کنارمون.
    فردا که بیاد من و تو یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت و میبوسیم.
    فردا روز خوبی ست. چون قراره که دنیامون جای بهتری برای زندگی کردن باشه.

    اما این فردای قصه‌ی ما ، هیچوقت نیومده تا حال.
    معلوم هم نیست که کی قراره که بیاد...

    لامصب فردا هیچوقت نمیاد


    دیگه بسه بی فردایی.

    ماها حقمونه که فردا رو ببینیم.

    پاسخحذف