مرتضی کجایی؟امروز صورتم خیس شده بود و همش دنبال تو میگشتم که بگم ببین ببین. ببین لامصب که بالاخره بارون اومد. اما بعد فهمیدم چشمام بوده که بارونی بودن. نه آسمون. اینجا تهران است. کماکان بارانی در کار نیست. هوا ادای هواهای ابری رو در میاره ها اما باران نمیباره.
دلم گرفته مرتضی. دلم میخواست بودی اینجا. میومدی باهم میرفتیم بیرون. یادته یه بار بهت گفتم که زری همش داره گریه میکنه و دلتنگته؟ آره؟ خب، زری رفت. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یه برگه کنار ساعتم گذاشته و روش نوشته : ویران شود شهری که یک ابر بالا سرش ندارد.خداحافظ.
به همین راحتی. حتی به خودش زحمت نداد بیدارم کنه. توی چشمام نگاه کنه و بگه خداحافظ. حتی به خودش زحمت نداد که بیدارم کنه و اجازه بده برای آخرین بار یه دل سیر نگاهش کنم. بغلش کنم. به خودش اجازه داد که به جای من فکر کنه.
مرتضی اینجا دیگه زری هم نیست. از ننه گلاب و آقاجون و آق ابرام هم مدتهاست که خبر ندارم. منو از زندگیشون حذف کردن. گفتن بره به درک. ولش کن اونو. همش داره به مرتضی نامه مینویسه و به فکر خودش نیست. آره . من به فکر خودم نیستم. این قلب درد لعنتی بدجوری داره اذیتم میکنه.
مرتضی من دلم بارون میخواد. دلم میخواد زیر بارون برم و فریاد بزنم. زیر بارون هرچقدر فریاد بزنی کسی صداتو نمیشنوه. اما توی هوای صاف و آفتابی با موبایلت حتی یواش هم که حرف بزنی همه هی میگن آقا یه کم یواشتر. آقا یه کم آرومتر.
میدونی دلم میخواد که بشینم باهات حرف بزنم. که فقط تو میفهمی درد من چیه. من با همه وجود اومدم که باهات حرف بزنم. تو کجایی؟ کجایی لامصب؟ کجایی که خودتو از من و آقاجون و ننه گلاب و آق ابرام و زری قایم کردی؟
میدونی آخرین باری که باهات حرف زدم کی بود؟ روی سکوهای عوارضی نشسته بودیم. غروب آفتاب بود. برگشتی گفتی که باید بری. گفتم کجا؟ گفتی هرکجا. گفتم خب برو.
من غلط کردم گفت خب برو. غلط کردم مرتضی. برگرد. برگرد که شاید به هوای تو ،زری هم برگرده. به درک که این شهر یه ابر بالای سرش نداره. به درک که بارون نمیاد اینجا مرتضی. به درک که آسمونش صافه اما چشم آدماش همیشه خیسه.
تو فقط برگرد. بخاطر زری هم که دیگه واسه همیشه رفته ، برگرد. بخاطر چشمای همیشه منتظر آقاجون برگرد. بخاطر دل ننه گلاب هم که شده برگرد. تازگیا بی قرار شده و همش میگه بچه ام مرتضی الان کجاست؟
مرتضی چی جوابشو بدم؟
برگرد. بخاطر خودت برگرد. برگرد به برگشتن لامصب.
دلم گرفته مرتضی. دلم میخواست بودی اینجا. میومدی باهم میرفتیم بیرون. یادته یه بار بهت گفتم که زری همش داره گریه میکنه و دلتنگته؟ آره؟ خب، زری رفت. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یه برگه کنار ساعتم گذاشته و روش نوشته : ویران شود شهری که یک ابر بالا سرش ندارد.خداحافظ.
به همین راحتی. حتی به خودش زحمت نداد بیدارم کنه. توی چشمام نگاه کنه و بگه خداحافظ. حتی به خودش زحمت نداد که بیدارم کنه و اجازه بده برای آخرین بار یه دل سیر نگاهش کنم. بغلش کنم. به خودش اجازه داد که به جای من فکر کنه.
مرتضی اینجا دیگه زری هم نیست. از ننه گلاب و آقاجون و آق ابرام هم مدتهاست که خبر ندارم. منو از زندگیشون حذف کردن. گفتن بره به درک. ولش کن اونو. همش داره به مرتضی نامه مینویسه و به فکر خودش نیست. آره . من به فکر خودم نیستم. این قلب درد لعنتی بدجوری داره اذیتم میکنه.
مرتضی من دلم بارون میخواد. دلم میخواد زیر بارون برم و فریاد بزنم. زیر بارون هرچقدر فریاد بزنی کسی صداتو نمیشنوه. اما توی هوای صاف و آفتابی با موبایلت حتی یواش هم که حرف بزنی همه هی میگن آقا یه کم یواشتر. آقا یه کم آرومتر.
میدونی دلم میخواد که بشینم باهات حرف بزنم. که فقط تو میفهمی درد من چیه. من با همه وجود اومدم که باهات حرف بزنم. تو کجایی؟ کجایی لامصب؟ کجایی که خودتو از من و آقاجون و ننه گلاب و آق ابرام و زری قایم کردی؟
میدونی آخرین باری که باهات حرف زدم کی بود؟ روی سکوهای عوارضی نشسته بودیم. غروب آفتاب بود. برگشتی گفتی که باید بری. گفتم کجا؟ گفتی هرکجا. گفتم خب برو.
من غلط کردم گفت خب برو. غلط کردم مرتضی. برگرد. برگرد که شاید به هوای تو ،زری هم برگرده. به درک که این شهر یه ابر بالای سرش نداره. به درک که بارون نمیاد اینجا مرتضی. به درک که آسمونش صافه اما چشم آدماش همیشه خیسه.
تو فقط برگرد. بخاطر زری هم که دیگه واسه همیشه رفته ، برگرد. بخاطر چشمای همیشه منتظر آقاجون برگرد. بخاطر دل ننه گلاب هم که شده برگرد. تازگیا بی قرار شده و همش میگه بچه ام مرتضی الان کجاست؟
مرتضی چی جوابشو بدم؟
برگرد. بخاطر خودت برگرد. برگرد به برگشتن لامصب.