آقام بهش یه اتوبان ارث رسید. همین اتوبانی که الان به اسم حقانی هست. وقتی
آقاجون اینو واسه آقام به ارث گذاشت گفتیم ایول پولدار شدیم. دیگه بدبختی
ها تموم شد.
آقام یه پوزخندی زد و گفت زهی خیال باطل.
گفتم کاری نداره که. میریم تغییر کاربری میگیریم براش و برج میسازیم و مجتمع تجاری و کارتینگ و دریاچه میسازیم براش و جت اسکی میاریم و اینا.
دید خیلی دارم پرت و پلا میگم سند رو داد دستم گفت برو دنبال کارهای شهرداریش.
از اونروزی که من سند رو تحویل گرفتم هرروز میرم شهرداری میگم این سند اتوبانمونه. میخوایم تغییر کاربری بگیریم براش.
خلاصه شدیم اسباب تفریح و خنده شهرداریچی ها.
اما من که نا امید نمیشم که. آقاجون حتما یه دلیلی به جز کرم ریختن داشته واسه این ارثی که واسمون گذاشته.
آقام دلش غوغاست. هیچی نمیگه. اما میدونم چی توی دلش میگذره. منم که کاری از دستم برنمیاد. هی میرم شهرداری هی تحقیر میشم برمیگردم. آخه اینجا وقتی سندش واسه ما بوده شهرداری غلط بیجا کرده رفته روش اتوبان ساخته. مگه مال باباش بوده؟
به آقام گفتم بیخیال تغییر کاربری. بیا بریم سر اتوبانمون عوارضی بزنیم هیچی هم پول نگیریم از ملت ،فقط غروبای جمعه بریم اونجا بشینیم ماشینا رو نیگا کنیم دلمون باز بشه.
آقام حتا دیگه لبخند هم نمیزنه بهم. توی دلش میگه این پسره دیوونه شده.
ولی من یه روزی اونجا رو از شهرداری پس میگیرم.
اونوقت سر اتوبان تابلو میزنم ورود شهرداریچی ها به اتوبان حقانی ممنوع. بعد وقتی میبینم راهشون دور شده و توی ترافیک موندن میرم با انگشت نشونشون میدم و قاه قاه میخندم.
بیچاره آقاجون دق کرد از دست این اتوبان. آقام هم هیچی نمیگه. اما کلافه ست. این اتوبان لعنتی صاحاب داره. پولمون رو خوردن باهاش رفتن آسفالت خریدن پاشیدن روی خیابون.
مصبتو مصیبت.
آقام یه پوزخندی زد و گفت زهی خیال باطل.
گفتم کاری نداره که. میریم تغییر کاربری میگیریم براش و برج میسازیم و مجتمع تجاری و کارتینگ و دریاچه میسازیم براش و جت اسکی میاریم و اینا.
دید خیلی دارم پرت و پلا میگم سند رو داد دستم گفت برو دنبال کارهای شهرداریش.
از اونروزی که من سند رو تحویل گرفتم هرروز میرم شهرداری میگم این سند اتوبانمونه. میخوایم تغییر کاربری بگیریم براش.
خلاصه شدیم اسباب تفریح و خنده شهرداریچی ها.
اما من که نا امید نمیشم که. آقاجون حتما یه دلیلی به جز کرم ریختن داشته واسه این ارثی که واسمون گذاشته.
آقام دلش غوغاست. هیچی نمیگه. اما میدونم چی توی دلش میگذره. منم که کاری از دستم برنمیاد. هی میرم شهرداری هی تحقیر میشم برمیگردم. آخه اینجا وقتی سندش واسه ما بوده شهرداری غلط بیجا کرده رفته روش اتوبان ساخته. مگه مال باباش بوده؟
به آقام گفتم بیخیال تغییر کاربری. بیا بریم سر اتوبانمون عوارضی بزنیم هیچی هم پول نگیریم از ملت ،فقط غروبای جمعه بریم اونجا بشینیم ماشینا رو نیگا کنیم دلمون باز بشه.
آقام حتا دیگه لبخند هم نمیزنه بهم. توی دلش میگه این پسره دیوونه شده.
ولی من یه روزی اونجا رو از شهرداری پس میگیرم.
اونوقت سر اتوبان تابلو میزنم ورود شهرداریچی ها به اتوبان حقانی ممنوع. بعد وقتی میبینم راهشون دور شده و توی ترافیک موندن میرم با انگشت نشونشون میدم و قاه قاه میخندم.
بیچاره آقاجون دق کرد از دست این اتوبان. آقام هم هیچی نمیگه. اما کلافه ست. این اتوبان لعنتی صاحاب داره. پولمون رو خوردن باهاش رفتن آسفالت خریدن پاشیدن روی خیابون.
مصبتو مصیبت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر