۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

هیچکس نیست که چراغهای لعنتی را خاموش کند*

+ اومدی؟
- از کجا؟
+ چمیدونم . تو رفته بودی.
- نه هنوز نیومدم.
+ کی برمیگردی؟
- از کجا؟
+ چمیدونم. تو قراره بری. از من میپرسی؟
- از کی بپرسم؟
+‌از اونی که سه تا چراغش روشنه.
- چراغ ها رو من باهاس خاموش کنم؟
+ این یه کار رو هم نمیخوای بکنی؟
- من کدوم کارو کردم که این دومیش باشه؟
+ نکرده کار که کار کند پروردگار نگاه کند.
- پروردگار؟
+الهی آمین.
- آمین؟
+ دارم دعا میخونم ساکت باش.
- من که ساکتم که. تو داری حرف میزنی.
+ گفتم کی برمیگردی؟
- من که برگشتم که.
+ کی برگشتی؟
- همون وقتی که رفتم.
+ کی رفتی؟
- خیلی وقته.
+ کجا رفتی؟
- مگه مهمه؟
+ نه.
- پس چرا میپرسی؟
+ چون برام مهمه.
- نمیخواد مهم باشه.
+خب.
-من دارم میرم.
+ موفق باشی.
- دیگه برنمیگردم.
+ به سلامت.
ـ خداحافظ.
+ کی برمیگردی؟
- یه دو ساعت دیگه.
+‌به سلامت.
- من برای همیشه دارم میرم.
+ در رو ببند.
- خب.

... و رفت. در را هم پشت سرش بست. بدون اینکه دیگه به آن خانه برگردد. رفت. رفت به سوی آینده ای که قرار بود بسازدش.
اما هرشب برمیگشت در را پشت سرش میبست. 
هرروز میرفت جلوی خونه شون. میدید که چراغها روشنه و هیچکس در آن خانه نیست که چراغها را خاموش کند. هیچکس نبود در را ببندد. 
بعد از او ،‌ چراغهای آن خانه همیشه روشن ماند و در آن خانه هم هیچوقت بسته نشد.
بعد از او ،‌تمام اهل اون خونه چشم انتظار بودند. چشم انتظار کسی که رفته بود تا دوساعت دیگه برگردد. چشم انتظار کسی که قرار بود موقت برود و برگردد. 
اما او نه به آن خانه بازگشت نه از آن کوچه رفت.
هنوز که هنوزه پنجشنبه شب ها از اون خونه صدای دعا و الهی آمین میاد.
... و او زیرلب با چشمانی اشکبار میگوید : کودوم الهی آمین؟ و با چوب به آتشی که درست کرده میکوبد و میگوید : مصبتو مصیبت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر