۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

از چی بدتون/ مون/ شون میاد؟

بازی وبلاگی به دعوت المیرا

حقیقتش خیلی به این موضوع فکر نکردم. ینی همون لحظه ای که بدم میاد از یه چیزی میگم اوه من چقدر از این کار بدم میاد. معمولا پیش زمینه ذهنی ندارم از قبل.
 اما حقیقتش رو بخوای باید بگم که :
۱- از این مهمونی های احمقانه که مجبور هستم که در آنها شرکت کنم و پز دادن های ملت به همدیگه رو تحمل کنم بدم میاد. از اینکه مجبور هستم متلک و تیکه های افراد به هم رو بشنوم بدم میاد. از جو بدی که توی این مهمونی های فامیلی ( نه همشون )‌ هست بیزارم.
۲- از یه چیز دیگه هم که خیلی بدم میاد اینه که وقتی کاملا جدی هستم یکی این جدیت رو نفهمه و هی شوخی کنه. نه اینکه بخواد سر حالم بیاره. نه. کلا نفهمیده که من جدی هستم. نفهمیده که این موضوع جدی ایه. این خیلی دردناکه. آخرش هم میگن وا ما آخرش هم نفهمیدیم تو کی جدی هستی کی شوخی میکنی. 
خب این خیلی واضحه. یه نفر اگه فقط یه کم درک و شعور داشته باشه میتونه کاملا بفهمه که طرف مقابلش کی ناراحته و کی ناراحت نیست.

 ۳-  بدم میاد از جنس شوخی های بعضی افراد. متاسفانه یه سری افراد هستند به شدت دلشون میخواد بامزه باشن به شدت دلشون میخواد نمک بریزن. ولو به هر قیمتی. هرچیزی رو دلشون میخواد به آدم میگن. ما هم نباید و حق هم نداریم لابد که ناراحت بشیم.ناراحت شدی؟ وا؟ خب شوخی بوده. باشه از این به بعد ما با تو شوخی نمیکنیم. یه کم جنبه داشته باش ولی. واسه خودت و آیندت خوبه.
بله بله بله. باعث بسی سعادت دنیوی و اخروی منه که شما دیگه با من شوخی نکنی. اینو میتونین بذارین به حساب بی جنبگیم یا به حساب اخلاق تندم. اما هرچی که هست اینه که نصف بیشتر آدمای این مملکت بلد نیستن شوخی کنن. در بیشتر مواقع بیشتر تحقیر میکنن و میخندن.
از آدمایی که بلد نیستن با هم بخندن و بیشترین تلاششون اینه که به هم بخندن بدم میاد. 
۴- یه چیزی هم هست در درون خودم که ازش بدم میاد و هی میخوام کنترلش کنم نمیشه ( نه همیشه بلکه در بیشتر مواقع )‌اینه که کم میارم جلوی مشکلات. نمیتونم حرف بزنم. نمیتونم دفاع کنم از خودم. نمیتونم بجنگم. پناه میبرم به تنهاییم. میرم توی غار تنهاییم و با هیشکی دیگه کار ندارم. با چشمانی اشکبار. این بده. این درده. وقتی جلوی مشکلات کم بیاری و خود مشکلات بفهمه که کم اوردی ضربه هاشو محکم تر و کاری تر بهت وارد میکنه.
من آدمی نیستم که دلم بخواد بکشم کنار. هیشکی نمیخواد اینجوری باشه. اما در مواقع حساس خودمو میکشم کنار. و این بزرگترین عیبی‌ست که من دارم. و بزرگترین چیزی که در من هست و نفرت انگیزه. منِ‌ نفرت انگیزِ من.

۵- از اینکه کسی بهم بگه چاق هم بدم میاد. از این لفظ بدم میاد. یه حس بدی داره. یه لحن بدتری هم داره اونی که اینو میگه. من خودم میدونم وزنم زیاده. احتیاجی ندارم مرتب یکی بهم بگه چاق گنده‌ی بدقواره. 
کمپین یادآوری نیستش که. خودم میدونم. خودم هم بیشتر از همه از این مسئله زجر میکشم. و خب یه اراده قوی کم دارم که لاغر شم. 
چیزی نمیگم بهشون. اما غصه میخورم. هیچی بدتر از این نیست که نتونی جواب کسی رو بدی و بشینی غصه بخوری. خب حرفشون حرف حسابه. جواب هم نداره حرف حساب.

این پنج مورد نفرت انگیزترین موارد زندگی من بودند. که واقعا بدم میاد ازشون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر