۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

من از من مردم و پیدا شدم باز؟

آرزوهای دور و درازی دارم که نمیمیرن.
آخرین پیچ بلوار کاوه رو به سمت اندرزگو پیچیدم.ابی داشت فریاد میکشید :‌صدام کردی صدام کردی نگو نه... اگرچه خسته و خاموش بودی.
انگار یکی بود که منو صدا میزد. صدا میزد بهنام؟ بهنام؟ بهنام؟
وسط خیابون برگشتم عقبم رو نگاه کنم. یه راننده وانت بوق‌زنان از کنارم رد شد و گفت "تو باید سوار الاغ بشی."
شاید راست میگه. من باید سوار الاغ بشم. آخه کی اینجوری وسط بلوار برمیگرده عقب رو نگاه میکنه؟
ولی صدام زد.
تو بودی و صدای تو صدام زد.
اگرچه خسته و خاموش بودی.
همون وقتی که از متن رویاهام به من رسیدی و گفتی " آرزوهات نمیمیرند. هیچکدوم. تازمانی که خودت نمرده باشی. پس اگه روزی آرزوهات مُردن، اینو بدون که خودت زنده به‌ گورشون کردی."
آرزوهای ما هیچوقت نمیمیرند.
آرزوهات،‌ آرزوشون اینه که تو برآورده‌شون کنی.
آرزوهات آرزو دارن.
نمیمیرن.
نذار بمیرن.

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

از چی بدتون/ مون/ شون میاد؟

بازی وبلاگی به دعوت المیرا

حقیقتش خیلی به این موضوع فکر نکردم. ینی همون لحظه ای که بدم میاد از یه چیزی میگم اوه من چقدر از این کار بدم میاد. معمولا پیش زمینه ذهنی ندارم از قبل.
 اما حقیقتش رو بخوای باید بگم که :
۱- از این مهمونی های احمقانه که مجبور هستم که در آنها شرکت کنم و پز دادن های ملت به همدیگه رو تحمل کنم بدم میاد. از اینکه مجبور هستم متلک و تیکه های افراد به هم رو بشنوم بدم میاد. از جو بدی که توی این مهمونی های فامیلی ( نه همشون )‌ هست بیزارم.
۲- از یه چیز دیگه هم که خیلی بدم میاد اینه که وقتی کاملا جدی هستم یکی این جدیت رو نفهمه و هی شوخی کنه. نه اینکه بخواد سر حالم بیاره. نه. کلا نفهمیده که من جدی هستم. نفهمیده که این موضوع جدی ایه. این خیلی دردناکه. آخرش هم میگن وا ما آخرش هم نفهمیدیم تو کی جدی هستی کی شوخی میکنی. 
خب این خیلی واضحه. یه نفر اگه فقط یه کم درک و شعور داشته باشه میتونه کاملا بفهمه که طرف مقابلش کی ناراحته و کی ناراحت نیست.

 ۳-  بدم میاد از جنس شوخی های بعضی افراد. متاسفانه یه سری افراد هستند به شدت دلشون میخواد بامزه باشن به شدت دلشون میخواد نمک بریزن. ولو به هر قیمتی. هرچیزی رو دلشون میخواد به آدم میگن. ما هم نباید و حق هم نداریم لابد که ناراحت بشیم.ناراحت شدی؟ وا؟ خب شوخی بوده. باشه از این به بعد ما با تو شوخی نمیکنیم. یه کم جنبه داشته باش ولی. واسه خودت و آیندت خوبه.
بله بله بله. باعث بسی سعادت دنیوی و اخروی منه که شما دیگه با من شوخی نکنی. اینو میتونین بذارین به حساب بی جنبگیم یا به حساب اخلاق تندم. اما هرچی که هست اینه که نصف بیشتر آدمای این مملکت بلد نیستن شوخی کنن. در بیشتر مواقع بیشتر تحقیر میکنن و میخندن.
از آدمایی که بلد نیستن با هم بخندن و بیشترین تلاششون اینه که به هم بخندن بدم میاد. 
۴- یه چیزی هم هست در درون خودم که ازش بدم میاد و هی میخوام کنترلش کنم نمیشه ( نه همیشه بلکه در بیشتر مواقع )‌اینه که کم میارم جلوی مشکلات. نمیتونم حرف بزنم. نمیتونم دفاع کنم از خودم. نمیتونم بجنگم. پناه میبرم به تنهاییم. میرم توی غار تنهاییم و با هیشکی دیگه کار ندارم. با چشمانی اشکبار. این بده. این درده. وقتی جلوی مشکلات کم بیاری و خود مشکلات بفهمه که کم اوردی ضربه هاشو محکم تر و کاری تر بهت وارد میکنه.
من آدمی نیستم که دلم بخواد بکشم کنار. هیشکی نمیخواد اینجوری باشه. اما در مواقع حساس خودمو میکشم کنار. و این بزرگترین عیبی‌ست که من دارم. و بزرگترین چیزی که در من هست و نفرت انگیزه. منِ‌ نفرت انگیزِ من.

۵- از اینکه کسی بهم بگه چاق هم بدم میاد. از این لفظ بدم میاد. یه حس بدی داره. یه لحن بدتری هم داره اونی که اینو میگه. من خودم میدونم وزنم زیاده. احتیاجی ندارم مرتب یکی بهم بگه چاق گنده‌ی بدقواره. 
کمپین یادآوری نیستش که. خودم میدونم. خودم هم بیشتر از همه از این مسئله زجر میکشم. و خب یه اراده قوی کم دارم که لاغر شم. 
چیزی نمیگم بهشون. اما غصه میخورم. هیچی بدتر از این نیست که نتونی جواب کسی رو بدی و بشینی غصه بخوری. خب حرفشون حرف حسابه. جواب هم نداره حرف حساب.

این پنج مورد نفرت انگیزترین موارد زندگی من بودند. که واقعا بدم میاد ازشون.

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

این منم که آغوشت را به انتظار نشسته ام

از روزهایی که برنمیگردند، به آغوش کسانی که باز نمیگردند.
این منم.
جدا مانده از روزهایی که نمیرسند، جدا مانده از آغوش کسانی که نمی‌آیند.
این منم.
از آغوش کسانی که نمیرسند، رها شده در آرزوی وصال کسانی که نمیخواهند.
این منم.
گرم بوسه کسانی که نمیبوسند و بیزار از بوسه کسانی که گرم میبوسند.
این منم.
در آغوش کسانی که به آغوش نمیکشند و در آرزوی آغوش کسانی که خود، آغوشند.
این منم.
در آرزوی آمدن فردایی که آمدنش آرزوی دیروزم بود. بیزار از آمدن فردایی که آمدنش شبم را به اتمام میرساند.
این منم.
در آرزوی بودن کنار فردی که کنارم نیست.
این منم.
خسته از تمام بودن‌ها و نبودن‌ها. خسته از تمام رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها. خسته از تمام بغض‌ها و شادی‌ها.
این منم.
که در انتهای یک روز بارانی ،‌تنها آغوش گرم تو را میخواهد.
همین.

مثل همین بارانی که میبارد*

زندگی همین بارانی‌ست که بی‌وقفه بارید. یعنی همین بودن باران. که وقتی میباره فرق نمیکنه کجا هستیم. یکیمون کنار پنجره اتاقشه. یکیمون توی خیابون در حال دویدن و رقصِ بی‌وقفه از شادی و یکی دیگه توی ماشین نشسته و دستش رو از پنجره آورده بیرون و داره فریاد میکشه از خوشی.
ما جماعتی هستیم که باران برایمان فقط باران نیست. باران دوستمان است. همدم و هم‌صحبتمان است. همراهمان است و وقتی اشک میریزی در کنارش، با رعد و برق بهت میگه حواسم بهت هست.
وقتی بغض داری با شدید کردن بارشش میگه غمت نباشه. میگذره. باید که بگذره.
باران که میبارد آدمها عاشق میشوند. سرمست میشوند از بوی نابِ خاکِ باران خورده. سرمست میشوند از بوی خود باران.
آدمها زیر باران عاشق میشوند. راحت‌تر دل میبازند. قشنگتر در آغوش میکشند و زیباتر میبوسند و بوسیده میشوند.
باران که میبارد دلم میخواد ساعتها بروم توی کوچه‌مون و دستامو بگیرم رو به آسمون، رو به ابرها و چشمامو ببندم.
باران که میبارد اشکها راحت‌تر از چشمانِ آدم سرازیر میشوند. راحت‌تر میشه بغض کرد. راحت‌تر میشه فریاد کشید. فریاد بکشی از تمام بی‌رحمی‌های روزهای آفتابی.
پناه ببری به باران. از شرِ تمام روزهای گرم و آفتابی.
پناه ببری به آغوش باران. از شر تمام بدی‌های روزهای آفتابی.
تکیه کنی به باران.
باران تکیه گاه است. تکیه گاه تمام انسانهای بی پناه.
صدای باران لذت بخش است. لذت بخش. لذت بخش و لذت بخش. اونقدر که میتونی ساعتها به صدای باران گوش کنی و خسته نشی. بارانی که میخوره به پنجره رو نگاه کنی. مسحور صدای تلق تولوق ناودونی بشی و با صدای بارونی که میخوره به سقف شیروانی عشق کنی.
زیبایی های باران کم نیست. آدمها زیر باران زیباتر میشوند. موهای خیس. دستان خیس. لباس خیس. چشمان خیس. لبهای خیس.
آخ که چه لذتی داره بوسیدن لبهای خیس یک معشوقه‌ی خیس در یک خیابان ولیعصر خیس.
... و ابی هم بخونه که :
برهنه از هراس و خالی از عشق
توی آغوش جان من رها شی
رها شی
رها شی
رهاتر از رها
در آغوش من ،‌زیر باران

.... و من دیوانه تر و مجنون تر از همیشه وقتی باران تمام شود باز به دنبال تو خواهم گشت. به دنبال بوی عطرت. به دنبال طعم لبهایت. چرا که تو ،‌خود بارانی.مگه نه؟

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

از رنجی که میبریم

+ سلام.
-ننه تو کی؟
+ کی؟
- من کی‌ام؟
+ شما مادربزرگِ مادرِ من هستین.
- پس تو کی؟
+ من پسر نوه‌ی شما هستم.
- نوه‌ی منی؟
+ بله.
- یعنی پسر حقانی؟
+ بله.
- پسر اکبر آقایی؟
+ نه اکبرآقا پدربزرگمه.
- سلامت باشی ننه. تازه شناختمت تو کی.
+:)
- امروز چه روزیه؟
+ عیده.
- عید قربانه؟
+ نه. عید فطره.
- ینی عید قربان نیست؟
+ نه. عید فطره.
- عید فطر که دو ماه پیش بود. الان عید قربانه.
+ نه مادرجان. عیدِ فطره.
- من میدونم یا تو؟
+ باشه. امروز عید قربانه.
- وا. مگه عید فطر نبود امروز؟ ننه گیجم کردی.
+ :|
- چه وقتِ روزه؟ اذون صبح رو گفتن؟
+ الان نزدیکای ظهره.
- پاشم نمازم رو بخونم.
+ خوندین.
- وا ننه؟ کی خوندم؟
+ نیم ساعت پیش.
- اون نماز صبح بوده. این نماز ظهر و عصره.
+ نگفتن هنوز اذون رو خب.
- من به اذون چیکار دارم؟‌شاید نخواد بگه اصن. من کار خودمو میکنم.
+‌باشه.
- اینجا کجاست؟
+ خونه‌ی دخترتون.
- دختر من مُرده. برو خودتو مسخره کن بی‌حیا.
+‌یکیشون مرده خب. خونه‌ی اون یکی هستی که زنده‌ست.
- اینجا اصفهانه مگه؟
+ نه خونه اونی هستی که تهرانه.
- من دختر تهرانی ندارم.
+ به حضرت عباسی داری. پس من نوه کی‌ام آخه؟
- من چمیدونم. اصه تو کی هستی؟
+ من بهنامم.
- بهزاد؟
+ نه بهنام.
- خانومت خوبه بهزاد؟
+ من بهنامم مادرجان. بهنامم.
- وا ! خب حالا ننه. منم که همینو دارم میگم که.
+ :|
- تو کی؟
+ :|
- چه وقته روزه؟
+ ....
- اینجا کجاست؟
+ :((

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

قصه ما دروغ بود؟*

قصه از کجا شروع شد؟
نفهمیدیم کی قصه ما شروع شد و کی به اینجا رسید. کی نشستیم کنار مادربزرگ تا برامون قصه بگه. کی برامون چای ریخت. کی رفتیم زیر لحاف کرسی خوابیدیم؟
نفهمیدیم.
بیدار که شدیم ، نه قصه ای در کار بود. نه مادربزرگ قصه گویی در کار بود و نه چای.
بیدار که شدیم نفهمیدیم مادربزرگ چه قصه ای رو برامون تعریف کرده بود. نفهمیدیم پدربزرگ کی رفت سر کار و کی برگشت و کی رفت و دیگه برنگشت.
وقتی خوابیدیم بهار بود. پرنده ها در باغ آواز میخواندند و تازه عروس و داماد فامیل در انتهای باغ همدیگر را میبوسیدند.
وقتی خوابیدیم بهار بود و باران میبارید. باران بهاری در عصر یکروز دلپذیر اردیبهشتی.
وقتی بیدار شدیم باغی در کار نبود. اتاقی در کار نبود. هیچ پرنده ای بر شاخه هیچ درختی ننشسته بود. آوازی هم در کار نبود. اون عروس و داماد هم مدتها بود که یکدیگر را نمیشناختند.
انتهای ناپیدای باغ ،‌پیدا بود.
وقتی بیدار شدیم زمستان بود. برف میبارید. سرما به استخوانمان رسیده بود. همانند کارد. سرما به استخوانمان رسیده بود و با کارد به استخوانمان میکوبید.
قصه ما راست بود. قصه ما قصه نبود. یه درد پر غصه بود. قصه ما همین بود. همه زندگی ما همین بود.
بالا رفتیم ماست بود.
پایین رفتیم دوغ بود.
قصه ما دروغ نبود.
... و من کلاغ انتهای قصه ای هستم که هیچوقت به خانه‌اش نرسید.

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

خیلی دور ، خیلی خیلی نزدیک*

سکانس اول :

پشت پنجره اتاقم نشسته بودم. با موهای بلند و تیشرت آبی. اما موهام بلند نبود .موهام کم پشت شد. کنار شقیقه هام سفید شد.تیشرت آبی تنم نبود. یه پیراهن طوسی تنم بود. یه عینک فریم کائوچویی هم به چشمام بود.
مرداد بود. هوای گرم کلافه ام کرده بود.
مرداد نبود. برف میبارید. یه لیوان چای دستم بود و دستم به لیوان بود که گرم بشم. کنارم کسی بود که دستاشو گذاشته بود روی شونه ام و سرش رو تکیه داده بود به من. داشتیم به بیرون نگاه میکردیم و میخندیدیم.
+نیگاشون کن تورو خدا. چجوری دارن آدم برفی میسازن.
- اون عرفان خنگولی رو نیگا کن. یه گوله برف میخواد بیاره ده دفعه با صورت میره توی برفها.
+ :)) ای قربونش برم خب.

یکیشون صدام میکنه :
+بابا جون؟ نمیای با مامانی آدم برفی ما رو ببینی؟ ببین چه خوشگل شده؟
- الان میام آبان جون. یه هویج و دوتا زغال هم میاریم براتون.
+ هوووووووورا. (‌و رو میکنه به آبان و آسمان و میگه : بریم بابا بهنام رو بغل کنیم ماچش کنیم. )

سکانس دوم :

همین جمعی که الان توی سر و کله هم میزنیم رو تصور میکنم. چندین سال گذشته. جا افتاده تر شدیم. اما هنوز پر شر و شور هستیم. نشستیم کنار شومینه و داریم برف رو تماشا میکنیم که شهر رو سپیدپوش کرده. قرار میذاریم بعد از ناهار بریم خیابون پهلوی قدم بزنیم . دست در دست همدیگه و مخاطب خاص خودمون رو در آغوش بگیریم و زیر این برف قشنگ ببوسیمش. بچه ها کنارمون سرخوشانه در حال بازی کردن هستن.
هنوز دلمون سعدی خوانی میخواد. هنوز دلمون نگاه به آسمان میخواد. هنوز دلمون برای ماشین ویژن و آقای طالبی تنگ میشه. هنوز دلمون دلم تنگه پرتقال من رو میخواد.
+‌یادته چه سالی اومد؟
- آره. سال ۸۹ بود. پاییز ۸۹.

هنوز دلمون میخواد یکی برامون سیدعلی صالحی بخونه. پیچ رادیو رو باز میکنیم. یکی داره میگه : صدایی که هم اکنون میشنوید صدای رادیو آسمان است ....
و باهاش به آسمان میریم. در این برف زیبایی که بی وقفه میبارد.
هنوز دلمون میخواد پشت چراغ قرمز که میرسیم بزنیم زیر رقص و آواز و بیا بنویسیم رو بخونیم.
هنوز که هنوزه برامون قشنگترین کنسرتی که رفتیم کنسرت سیروان ۹۰ باشه. راستی چند سال گذشته؟
هنوز که هنوزه بشینم و خاطره بگم از سال ۴۲. از سالی که خودش خیلی بود.
هنوز که هنوزه به یاد مافیا بازی کردنمون بیافتیم و ریسه بریم از خنده.
هنوز دلمون میخواد بغل کنیم همدیگه رو و دستهای همدیگه رو بگیریم. که این قشنگترین تفریحمونه. واسه بچه هامون تعریف کنیم که زیباترین تفریحمون همین کنار هم بودنمون بوده. همین نگاه کردن به چشمای همدیگه.
من رویایی دارم.
رویایی زیباتر از تمام زندگی. به وسعت این دو سکانس. به قشنگی یک روز برفی . به شکوه یک آدم برفی که دو سه تا کودک فسقلی درست کرده باشن.
رویایی در یکروز برفی در خیابان ولیعصر.
بوسه ای جاودانه در یکروز برفی در خیابان ولیعصر.

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

خربزه*

خربزه قاچ کردن آداب دارد. باید از طول قاچ شود. دراز و باریک. قاچ کردن خربزه به کلی با قاچ کردن هندوانه تفاوت دارد.طالبی در این مقال نمیگنجد. طالبی رو کلا نباید قاچ کرد. طالبی را باید یه ضرب آبشو گرفت. (طالبی استاد ویژن نه البته. بلکه از نوع خوراکیش)
 زمان خوردن خاصی هم دارد. درست بعد از غذا. درست در زمان طلایی.
زمان طلایی چیست؟
پاسخ : زمان طلایی لحظه ای ست که شما پای سفره دراز میکشید و میگویید آخیش. و به شکمتان نگاه میکنید و دستتان را میگذارید روی شکمتان.
درست در همین لحظه است که باید ظرف حاوی خربزه به شما برسد. نه دیرتر و نه زودتر.
خوردن خربزه هم آداب خاصی دارد. حقیقتا خربزه از مواردیست که واقعا چنگال کاربرد آنچنانی در آن نباید داشته باشد. اگر با دست خورده شود لذت کار دوچندان میگردد.
هریک قاچ خربزه ای هم که خورده میشود باید بگویید : جووون. عجب خربزه ای. تو کجا بودی تا حالا.
در پایان یادآور میشوم که خربزه فقط خربزه مشدی.

هیچکس نیست که چراغهای لعنتی را خاموش کند*

+ اومدی؟
- از کجا؟
+ چمیدونم . تو رفته بودی.
- نه هنوز نیومدم.
+ کی برمیگردی؟
- از کجا؟
+ چمیدونم. تو قراره بری. از من میپرسی؟
- از کی بپرسم؟
+‌از اونی که سه تا چراغش روشنه.
- چراغ ها رو من باهاس خاموش کنم؟
+ این یه کار رو هم نمیخوای بکنی؟
- من کدوم کارو کردم که این دومیش باشه؟
+ نکرده کار که کار کند پروردگار نگاه کند.
- پروردگار؟
+الهی آمین.
- آمین؟
+ دارم دعا میخونم ساکت باش.
- من که ساکتم که. تو داری حرف میزنی.
+ گفتم کی برمیگردی؟
- من که برگشتم که.
+ کی برگشتی؟
- همون وقتی که رفتم.
+ کی رفتی؟
- خیلی وقته.
+ کجا رفتی؟
- مگه مهمه؟
+ نه.
- پس چرا میپرسی؟
+ چون برام مهمه.
- نمیخواد مهم باشه.
+خب.
-من دارم میرم.
+ موفق باشی.
- دیگه برنمیگردم.
+ به سلامت.
ـ خداحافظ.
+ کی برمیگردی؟
- یه دو ساعت دیگه.
+‌به سلامت.
- من برای همیشه دارم میرم.
+ در رو ببند.
- خب.

... و رفت. در را هم پشت سرش بست. بدون اینکه دیگه به آن خانه برگردد. رفت. رفت به سوی آینده ای که قرار بود بسازدش.
اما هرشب برمیگشت در را پشت سرش میبست. 
هرروز میرفت جلوی خونه شون. میدید که چراغها روشنه و هیچکس در آن خانه نیست که چراغها را خاموش کند. هیچکس نبود در را ببندد. 
بعد از او ،‌ چراغهای آن خانه همیشه روشن ماند و در آن خانه هم هیچوقت بسته نشد.
بعد از او ،‌تمام اهل اون خونه چشم انتظار بودند. چشم انتظار کسی که رفته بود تا دوساعت دیگه برگردد. چشم انتظار کسی که قرار بود موقت برود و برگردد. 
اما او نه به آن خانه بازگشت نه از آن کوچه رفت.
هنوز که هنوزه پنجشنبه شب ها از اون خونه صدای دعا و الهی آمین میاد.
... و او زیرلب با چشمانی اشکبار میگوید : کودوم الهی آمین؟ و با چوب به آتشی که درست کرده میکوبد و میگوید : مصبتو مصیبت.

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

پاییز همیشه بارانی ست*

کجای کار غلط بود. کجای کار اشتباه کردم؟
طلسم شده بود انگار. همه چیز طلسم شده بود. وقتی خودم رو نابود کردم. وقتی داشتم گند میزدم به وجهه خودم حواسم کجا بود؟ به چی فکر میکردم؟ چرا انقدر احمق بودم؟ 
دنبال چی بودم؟ الان که فکر میکنم میبینم هیچ چیز خاصی نبود. دنبال هیچ چیز خاصی نبودم. اما فقط دلم میخواست برم. برم دنبالش. به هر قیمتی. این نشد یکی دیگه. اون نشد این یکی. هرکی شد. فقط بشه. داشتم شخصیت خودم رو از بین میبردم. 
الان که به اون روزها نگاه میکنم بغض میکنم. بغض تلخی که گلوم رو له میکنه.
هرچی بیماری بود سراغم اومده بود. هرچی قرص بود میخوردم تا آروم باشم. قرص سردرد ، تپش قلب و ضد اضطراب و ...
هیچی آرومم نمیکرد. به هر دری میزدم باز نمیشد اون در. بعدها فهمیدم اونا دیوارهای خرابه ای بودن که شکل در بودن. خیلی طبیعی بود که باز نشن. 
گذشت و گذشت و گذشت تا از اون جو خارج شد. از اون روزهای سگی بحرانی خارج شد. خودم رو پیدا کردم. تازه فهمیدم چه گندکاری هایی کردم. 
به گذشته که نگاه میکنم میبینم چه معجزه ای بود که من از اون بن بست لعنتی تونستم به سلامت خارج بشم. چه معجزه ای بود که من آرامش خودم رو دوباره بدست اوردم. خوشبختی رو فهمیدم و قدر نعمتهای زندگیم رو دونستم. 
چه لذتی داره دوست داشتن. اما دوست داشتن درست. دوست داشتن کسی که آدم درستی باشه. همون آدمی باشه که قراره باشه. دیر و زود داره اما بالاخره میاد. هیچ عجله ای ندارم برای اومدنش. چون ایمان دارم که میاد. یه روز بارانی در خیابان ولیعصر کسی را میبینم که قرار است برای همیشه باشد. 
دیگه دوست ندارم احساسی تصمیم بگیرم. خیلی وقته که احساسی تصمیم نمیگیرم. خیلی وقته که عجله ای برای رسیدن ندارم. همینجوری کج دار و مریز دارم از زندگی و از لحظه لحظه های زندگیم لذت میبرم. دارم ثانیه های زندگیم رو درک میکنم. دارم هوای زندگیم رو نفس میکشم. چی میخوام از این قشنگتر؟
خودم دارم تغییر کردن خودم رو حس میکنم. تغییرات مثبت. خیلی از خصوصیاتی که حتا سه ماه پیش داشتم رو دیگه ندارم. هنوز نمیدونم چجوری دارم انقدر به سمت آروم شدن تغییر میکنم. اما خوشحالم. خوشحالم از اینکه کابوسی در کار نیست و رویا جای کابوس رو گرفته.
و من ، اینجا نشسته ام و دارم خوشبختی را زندگی میکنم و میدانم تو روزی میرسد که به من خواهی رسید. دیر نیست اون روز. فقط خیابان ولیعصر را به خاطر بسپار. پاییز همیشه بارانی ست.
دل به تو بستن اشتباه نیست. دل بستن به خیابان ولیعصر اشتباه نیست. دل بستن به باران اشتباه نیست.
زندگی شاید همین باشد :
تو ،‌ خیابان ولیعصر و باران ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

همه این مردم خوب و نازنین

چی بگم ؟ از کجا بگم؟‌از یه فراخوان ساده شروع شد همه چی. که ته تهش فکر کردم شاید ۱۲۰ هزار تومن جمع بشه بشه باهاش چهارصد تا آب معدنی خرید. اما مبلغ همینجوری رفت بالا. زیاد شد و زیادتر شد. پانصد هزار تومان رو رد کرد. ذوق کردیم. رسید به یک تومان از خوشحالی هورا کشیدیم . رسید به دو تومان اشک شوق ریختیم. به دو و ششصد رسید که رفتیم خرید امروز. همینجوری اضافه میشد. به سه و پانصد رسید. دیگه زبونمون بند اومده بود. خوشحالی زاید الوصف. از اینکه ایرانی هستیم به خودمون بالیدیم. امروز با تمام وجودمون حس کردیم که معنای این حرف ینی چی : چو عضوی بدرد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
این تمام ماجرا نبود. توی بازار تمام کسبه ای که ازشون خرید کردیم هم کمکمون کردم. نمیدونم از کجا بگم. از اونجایی که تمامشون به قیمت خرید خودشون اجناس رو به ما فروختن یا اونجایی که یه آقایی که ازش کنسرو لوبیا خریدیم بعدش اومد بهمون گفت که توی فاکتورها اشتباه شده و لوبیاها رو ارزون تر خریده و در قبالش به ما سه باکس تون ماهی داد. بعد هم خودش یه باکس از طرف خودش داد.
یا از اون آقایی که تا اونجایی که در توانش بود قیمت ظروف یه بار مصرفش رو کم کرد برامون. یا اون آقای کفش فروشی که تمام دمپایی هاش رو به قیمت خرید خودش داد بهمون و در آخر هم ۶۰ هزار تومن از جیب خودش داد بهمون.
از کجا بگم؟ از چی بگم؟‌ از رفیقهای گلی بگم که از صبح پا به پای هم راه رفتیم از اینور به اونور و خرید کردیم؟ از مغازه دار هایی که چقدر نازنین بودن؟ از موسسه‌ی احیا بگم که چقدر با خوشرویی و گشاده رویی ازمون استقبال کردن؟ از این همه اعتماد شما دوستان بگم؟
من هیچی ندارم بگم. فقط به قول شاملو سعادت پاداش اعتماد است.
من الان آرومم . خوشحالم و سعادتمند. چرا که یه عالمه انسان خوب و نازنین به من حقیر اعتماد کردند.
تمام وجودم از یک طرف داغ داره هنوز. اما از یه طرف دیگه خوشحالم که بیکار نبودم. که تونستم یه کاری با کمک شما انجام بدم.
ممنونم ازتون. و البته بگم که این پایان کار نخواهد بود. تمام فاکتورها و عکسهای امروز در همینجا منتشر میشه.
همچنین در هفته های آینده ما این فراخوان رو ادامه میدیم. برای تهیه اقلام موردنیاز هفته های آتی.

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

مرگ در میزند

مرگ در میزند و ما اینجا پشتِ در ایستاده‌ایم و داریم خودمون رو سرگرمِ کارهای پیش‌ِ پا افتاده میکنیم. داریم وانمود میکنیم که صدای در رو نمیشنویم. با ما کسی کار نداره. زنگ در رو از جا کندیم که کسی زنگ درِ خونه‌مون رو نزنه. اما دارن مشت میکوبن به در.
چوب پنبه میذاریم توی گوشمون و تلویزیون رو روشن میکنیم تا کشتی آزادِ المپیک رو ببینیم. 
مرگ در میزند و ما هورا میکشیم. هورای مدال برنز میکشیم. مرگ در میزند و ما گریه میکنیم. سبحانک یا لا اله الا انت ...
مصبتو مصیبت. مصبتو مصیبت. مصبتو مصیبت.
منزهی تو ای که جز تو معبودی نیست. 
مرگ در میزند و ما هنوز میگوییم منزهی تو ای که جز تو معبودی نیست. مرگ با مشت به در میکوبد و ما صدای خودمان را بالاتر میبریم و در زدن را هنوز انکار میکنیم.
مرگ در میزند و ما اینجا نشسته‌ایم و داریم چرت و پرت میگیم. داریم حرف مفت میزنیم. داریم هیچ غلطی نمیکنیم. خدارو شکر میکنیم که ۷ ریشتر نیومده. خدارو شکر میکنیم که از این بیشتر نمردن. و فراز ۹۳ رو میخونیم :
ای اکرام دهنده‌ی طعام دهنده ...
مرگ در میزند و ما جلوی کولر نشسته‌ایم و میگوییم مصبتو مصیبت. مصبتو مصیبت. مصبتو مصیبت.
چی داریم بگیم؟
همه چیز حالِ روحیمون رو میریزه به هم. پس انکار میکنیم. نمیخواهیم به مادرانی که بی فرزند شدن فکر کنیم. نمیخواهیم به کسانی که زیر آوار مانده‌اند فکر کنیم.به هیچی نمیخواهیم فکر کنیم.
فقط داریم میگوییم : سبحانک یا لا اله الا انت ...
مرگ در میزند و ما کماکان میگوییم با ما کسی کار ندارد. اینا مهمون‌های همسایه‌مون هستند.
مرگ بی وقفه در میزند.
بذار در بزنه. ما هیچوقت در رو براش باز نمیکنیم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

غرور ملی

غرور ملی چیست؟
حقیقتا جواب دادن به این سوال برای ما سخت است. چون لحظات کمی بوده که غرور ملی را تجربه کرده باشیم. لحظات کمی بوده که به ایرانی بودن خودمان افتخار کرده باشیم. همیشه از ایرانی بودن خودمون خجالت‌زده بودیم. اما یه تک‌لحظه‌هایی بوده که خوشحال میشدیم و لذت میبردیم از ایرانی بودن خودمون. 
مثل کِی؟
مثل ۲ خرداد ۸۸ ، استادیوم آزادی.
مثل ۲۵ خرداد . مثل گلِ خداداد به استرالیا . مثل لحظه‌ای که آمریکا رو بردیم. مثل لحظه‌ای که ما ندیدیم اما باباهامون دیدن که توی استادیوم امجدیه ، اسرائیل رو بردیم. رفتیم بازی کردیم باهاش و بازی رو بردیم.
مثل سوم خرداد و فتح خرمشهر.
مثل لحظه‌ی ملی شدن صنعت نفت. مثل روز شکست حصر آبادان .
مثل شیش‌تایی ها حتی :))
مدتها بود که غرور ملی به یک عنصر فراموش‌شده و در پاره‌ای موارد زائد تبدیل شده بود. اونقدر غرورمون له شده بود که نمیشد دیگه جمعش کرد. اما امشب اون لحظه‌ای که دو ورزشکار ایرانی با همدیگه به روی سکوی مدالها رفتند و با همدیگه مدال گرفتند واسه من خیلی خوب و قشنگ بود.قشنگ افتخار کردم. قشنگ بغض داشتم. میخواستم فریاد بزنم و بگم اینا ایرانی بودن که مدال گرفتن.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

وزنه برداری

وزنه‌برداری رشته‌ایست معنوی که مونوپول مدال طلای این رشته در ایران یک نفر است. 
وزنه‌برداری از دیرباز در ایران طرفدار داشته و ملت همینجوری چیزمیز بلند میکردن، میبردن بالای سرشون. مثلا ملت یکروز صبح مصدق را در دوضرب بلند کردند و بعد از ظهر با سه چراغ قرمز انداختنش زمین. بعد شاه رو بلند کردن. بعد همینجوری این و اون رو بلند کردن.
تا رسیدیم به امروز : عاقبت کوزه گر در کوزه افتاد.
روی دست بلند شده‌ایم و روی هوا چرخیده می‌شویم .همینجوری هم واسمون ائمه رو صدا میکنن.
وزنه برداری رشته‌ایست صحنه‌دار. خیلی‌ها کرامت این را دارند که صحنه را ببینند خیلی هم این کرامت را ندارند و کانال را عوض میکنند و ژیمناستیک و شنا میبینند.
وزنه‌برداری رشته‌ایست که دعای خیر مردم و کمک ائمه اطهار و سرعت چرخاندن تسبیح مادر بزرگ و چشمان اشکبار پدربزرگ و فحش و بد و بیراه گفتن پدر خانواده تاثیر به سزایی در نتیجه بازی دارد.
وزنه‌برداری رشته‌ایست که بسیار مورد علاقه ماهاست. از بس که بلند کردن چیزها و زمین زدنشون علاقه مند هستیم.
حرکات یک ورزشکار وزنه‌بردار در سه حرکت خلاصه میشه : بلندش کن، داد و فریاد کن و در آخر بکوبش زمین. 
این بود صحنه‌ای که باید دیده میشد.

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

آدمک آخر دنیاست

آدمک آخر دنیاست بخند... 
اونقدر بخند که فراموش کنی که چقدر بهونه داری واسه گریه کردن.
وقتی شانه های کسی را برای گریه کردن نداری مجبوری بخندی...
آدمک آخر دنیاست بخند ...
اونقدر بخند که تمام دردهات از ذهنت پاک بشه. به تمام نامردی‌های دنیا بخند. به تمام رفاقت‌های یک طرفه‌ی دنیا بخند. به تمام زخمِ زبون‌های دنیا بخند ...
آدمک آخر دنیاست.
بخند. درد که از حد بگذره آدم دیگه باید حال کنه با درد. همه چیز رو که رد کردی. پس چرا نخندی؟
آدمک بخند. آخر دنیاست ... نخندی میخوای چیکار کنی؟
آدمک ... اینجا همه‌اش دیواره. به دیوار تکیه کن. به آغوشِ دیوار پناه ببر. به جز دیوار چه چیزی داریم که بهش پناه ببریم؟
دیوارهایی که پشتشان هیچی ندارند و ما بهشان پناه میبریم.
اینجا وقتی آخرِ دنیا میشه دیوارهاش تا آسمون میره بالا.
آدمک آخر دنیاست فریاد بزن از خوشی ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

یک عاشقانه ناکام

رعد میترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شبِ چرکین. 
و پس نجوای آرامش
سردخندی غم‌زده، دزدانه از او بر لبِ شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
احمد شاملو

من رعدی هستم که هیچ برقی با خود ندارم. هیچ خندهای ندارم. هیچ نجوای آرامی ندارم. هیچ سردخند غمزدهای ندارم. چگونه میتوانم دزدانه بر لب تو بگریزم؟
تو شبی هستی که آنقدر تنها و غمزدهای که هیچ ستارهای در آسمان تاریک‌ات نیست. چگونه میتوانی به من لبخند بزنی؟
من چگونه میتوانم تو را به لبخند وادارم؟

رعد به گریه می افتد و شب نیز ...
چگونه میتوانم تو را به آغوش بکشم؟ چگونه میتوانم شب را ببوسم؟ شبی که خالی شدهاست از هر ستارهای؟

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

راننده تاکسی*

+ کجا میری؟
- تجریش
+ از اینجا آخه مستقیم میبرنت تجریش؟
- میدونم نمیبرن اما خب بدجوری عجله دارم.
+‌بیا بالا.

سوار ماشینش شدم. راننده یه فرد ۶۰ و خرده ای ساله بود که زیرلب فقط فحش میداد. به افسر راهنمایی رانندگی ،‌به اون پرادوی لامصبی که یهو پیچید جلوش ، به تک تک چاله های مسیر فحش چارواداری کش دار میداد. 
ماشینش یه پیکان داشبرد چوبی بود. خیلی نو و تمیز نگهش داشته بود. از آینه یه وان یکاد آویزون کرده بود و فحش میداد به همه. کنار داشبرد عکس امل ساین رو چسبونده بود. نوار هایده هم توی ضبط بود. داشت میخوند :‌مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه.
راننده هم باهاش میخوند. زیرلب میخوند و فحش میداد. 
شروع کرد به حرف زدن. گفت که قبل انقلاب من خونه ام خیابون فرشته بود.یه کارخونه داشتم. انقلاب که شد همه اموالم رو مصادره کردن. منم به خاک سیاه نشستم. بردنم زندان. به چه جرمی؟ که یه سری رو سر کار اورده بودم. که داشتم خرج خونواده چندین نفر رو میدادم. اینا جرم سنگینی بوده. گذشت و گذشت تا رسیدیم به ۶۷. قبلش یکی از پسرام توی جنگ ایران و عراق کشته شده بود. روزی که جنازه اش رو برامون اوردن دنیا روی سرم خراب شد. یک دفعه پامو نذاشتم بنیاد شهید. پسر کوچیکم چند سالی بود که زندان بود. چند تا اعلامیه توی کیفش پیدا کرده بود.مرداد ۶۷ پسرم رو به جرم ارتداد ...
یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه .
جفت پسرام از پیشم رفتن. قرار بود عصای دستم باشن ... اما ...
خودش توی سال ۶۷ متوقف شده بود. وقتی میخواست راجع به ۵۷ حرف بزنه میگفت ۱۰ سال پیش اومدن گرفتنم. وقتی راجع به سال ۴۵ میخواست حرف بزنه میگفت بیست و یکی دو سال پیش اینجور شد اونجور شد.

- ممنون آقا. من همین دم امامزاده پیاده میشم.
+ هه. امامزاده. کودوم امامزاده پسرجان؟ کودوم امامزاده؟ ولم کن حوصله داریا.