۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

آلودگی نداره که. خیلی هم پاکه

موضوع انشا : آلودگی هوا

آلودگی جسمی ست خر و احمق که به صورت ناخواسته وارد هوا میشود و هیچگونه لوازم پیشگیریی هم برایش تعریف نشده. یا اگر هم تعریف شده لابد صرف نمیکند که ازش استفاده شود. گویا لوازم پیشگیری در دسته کالاهای لوکس طبقه بندی میشوند.
پایتخت نشینان از دیرباز متر و معیاری برای آلودگی هوا داشتند که اکنون کاربرد خودش را از دست داده است. هر فرد تهرانی برای تشخیص اینکه امروز هوا چقدر آلوده است رو به شمال می ایستاد و به کوههای شمرون مینگریست. اگر کوهها را به صورت شفاف رویت میکرد خوشحال میشد و میگفت ایول امروز هوا خوب است . اگر کوهها را نمیدید میگفت اوه اوه امروز هوا کثیفه. اینها دو سر طیف بودند و بدینگونه که گفته شد میزان آلودگی هوا سنجیده میشد.
اما اکنون در روزگاری زندگی میکنیم که کلا دیگه کوهی دیده نمیشود. کوههای شمرون از دست رفتند و خب اصلا دیگر کاربرد آنچنانی هم ندارند و ما به صورت بالفعل دیگر کوهی نداریم که بهش تکیه کنیم. دیگه فقط توی کارت پستالهای طهران قدیم و تهران پهلوی دوم هست که میتونیم کوههای شمرون رو ببینیم.
و خب اصلا این کوهها را میخواهیم چه کنیم؟
بگذریم.
اکنون برج میلاد متر و معیار مناسبی ست برای سنجش آلودگی هوا. و البته که تا چند سال آینده آن هم از کادر خارج میشود . میترسم به جایی برسیم که معیار سنجش آلودگی هوا ، آنطرف خیابان باشد و بازهم نبینیمش.

آلودگی تهران عوامل گوناگونی دارد که خب حسابش از دست همه در رفته و اصلا به کسی مربوط نیست که عوامل آلودگی هوای تهران چیست. مهم راهکارهای ارزشمندی‌ست که مسئولین خدمتگزار ارائه میکنند. از طرح جاویدان آب پاشیدن روی سر و کله ملت از فراز میدان آزادی و محدوده اطراف گرفته تا طرح زوج و فرد از بیخِ پارکینگ خانه ها.
و خب تنها کسانی که از آلودگی هوا سود میبرد دانش آموزان هستند که مدرسه هاشان تعطیل میشود و مینشینند در خانه،‌حالش را میبرند و ایکس باکسی بازی میکنند و دعا میکنند که باران نبارد بلکه امتحانات به تعویق بیافتد.

در تهران آسمان آبی یعنی کشک و کور بشیم اگه به جز دود و گرد و غبار چیز دیگه ای ببینیم و اگر یکروز بر فرض محال ، هفت قرآن به میان ، گوش شیطون کر ،‌ چشم شیطون کور‌، آسمان آبی ببینیم به زمین و زمان مشکوک میشویم و به مسئولان فحشی آب نکشیده نثار میکنیم که دوباره چه کلکی سوار کردن و باز چه نقشه ای دارند.

اصلی ترین متهم آلودگی هوای تهران ،‌وارونگی دماست. پدیده ای مشکوک که شاید از سوی عواملی بیگانه تحریک شده باشد برای اخلال در هوای پاک کشور. به زودی شاهد حضور دادستان تهران در تلویزیون خواهیم بود که خبر از دستگیری آقای میم. دال خواهد داد. نامبرده سعی در اخلال در بازارِ آب و هوای تهران و حومه را داشته که با حضور به موقع عوامل حاضر در صحنه دستگیر شده و ازین پس شاهد هوای پاکی در تهران خواهیم بود.

آقاجون میگه یه بار یوسفِ اکبرآقا بقال سرکوچه برگشت. اما از بس هوا آلوده بود نتونست راه رو پیدا کنه و اکبرآقا هم ندیدش و یوسف دوباره رفت که رفت.

امروز یه پیرمرده توی صف نون داشت به یکی دیگه میگفت این بیشرفا دارن هوای تمیز رو از روستاها صادر میکنن به چین و روسیه. اونوقت اوضاع ما اینه توی ایران.
و یه پیرزنه هم همش داشت زیر لب فحش میداد به باعث و بانیش.

در پایان باید با ذکر این نکته خاطرنشان کنم که خب مرگ حقه. همه آدمها یه روز میمیرن. و خب چه بهتر که آدم زیر مه غلیظی از کثیفی هوا دفن بشه.
روی سنگ قبرم بنویسید : نامبرده یکروز آمد نفسش بکشد ، نفس را پیدا نکرد. نکشید. جان به جان آفرین تسلیم کرد.

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

عشق به شکل پرواز یه پرنده ست

عشق ینی چه؟

از قدیم گفته اند عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. حالا ما نمیدانیم عشق باید از کجا پیدا شود و کجا هست و چگونه هست و اسرار عشق را نه تو دانی و نه من و نه هیچکس دیگه ای.

یکبار به آقاجون خدابیامرز گفتم آقاجون ،‌ شما عاشق شدین؟ خندید و به خانجون اشاره کرد و گفت: عاشق این زن شدم. پاشنه در خونشون رو از جا کنده بودم. یه پسر رعیت شده بود عاشق دختر خان. روز اولی که رفتم خاستگاری، با لگد پرتم کردن بیرون خونه. کلی هم کتکم زدن و کلی هم فحش خوردم که چطور جرات کردی که بیای خواستگاری دختر خان؟
شبها راه میافتادم توی کوچه پس کوچه ها و آواز میخوندم. یه بساطی بود که بیا و ببین. 
آقاجون خدابیامرز تا زمانی که زنده بود ، خانجون همه‌ی نفسش بود. همیشه میگفت که اگه صدبار دیگه هم بدنیا بیاد و بزرگ بشه و بخواد ازدواج کنه خانجون رو انتخاب میکنه. آقاجون و خانجون رفیق هم بودن. دوتا رفیق صمیمی. آقاجون وقتی که رفت ،‌ دستش توی دست خانجون بود.

من هیچوقت عاشق نشدم و همیشه هم گفتم که عشق مال توی قصه هاست. عشق ، مال بچه دبیرستانی هاست. عشق مال دوره و زمونه ما نیست. اما آدمهایی رو دیدم که عاشق بودن. یکیشون هم مرتضا و زری.
مرتضا تازه با زری ازدواج کرده بود. یه روز با هم رفتن بیرون. در خونه رو که بستن دلشوره به دل خانجون افتاد. طرفای ظهر بود که مرتضا برگشت. داغون و خسته. بدون زری.
+ زری کجاست؟
- ....
+ مرتضا خون به دلم کردی. بگو زری کجاست؟
- ....
+ گرفتنش؟
- ....
+ مرتضا حرف بزن لامصصصب. حرف بزن.
- ....

مرتضا رو همون روز عصر اومدن بردنش. یک ماه بعد زری اومد. مرتضا هنوز نیومده. زری هم اینجا رو ترک نکرد تا روزی که گفت میخوام برم دنبال مرتضا. و رفت و دیگه برنگشت. 
اومد پیشت مرتضا؟ مگه نه؟ 

اکبرآقا بقال سرکوچه ، یه پسر داشت و پنج تا دختر. دخترها سری سری رفتن خونه شوهر. پسرش تازه ۱۸ سالش شده بود که جنگ شروع شد. رفت جبهه. گفت میخوام برم . باباش گفت تو غلط میکنی بری. گفت میخوام برم. باباش گفت بری نفرینت میکنم. گفت میخوام برم. باباش گفت پس برو گمشو و دیگه برنگرد.
یوسف هم رفت و دیگه برنگشت. اکبرآقا عاشق یوسف بود. دوریش رو برای یک ساعت هم نمیتونست تحمل کنه. چه برسه به اینهمه سال. جنازه اش رو هم برنگردوندن. هیچی ازش برنگشت. 
اکبرآقا بقال سرکوچه ، هرروز و هرشب خودش رو بخاطر حرفهایی که واسه آخرین بار به پسرش زد نفرین میکنه. از اینکه وقتی یوسفش میخواست بره بغلش نکرد. بدرقه اش نکرد. جواب خداحافظیش رو هم نداد.
چشمهای اکبرآقا از گریه همیشه قرمزه. همیشه خدا با دستمال داره اشکهاشو پاک میکنه.

عشق ابعاد گوناگونی دارد. عشق به انسان ، عشق به مملکت ، عشق به قدرت ،‌ عشق به مفت خوری ،‌ عشق به خدا و ....

هستند کسانی که اونقدر عاشق میز و قدرت و حکم کردن هستند که اگر هرچیزی را در دستانشان قرار دهید تا از قدرت کناره گیری کنند بخدا سوگند که اینکار را نخواهند کرد. از بس که بخدا دوست دارند به مردم و مملکت خدمت کنند. 
اونقدر عاشق قدرت هستند که اگر هزاران بچه هم در مدرسه ها بسوزند اینها از قدرت کنار نمیروند. 
کلا هرکس که به قدرت میرسد عاشق است. اگر عاشق نبود که به قدرت نمیرسید. 
اساسا هرکس که بخواهد دست از قدرت بکشد یا استعفا کند یا در اعتراض به روندی از قدرت کناره گیری کند یا هر سوسول بازیی از این قسم ،‌ بچه ننه است و نازک نارنجی و به این بادها نباید بلرزد و اگر لرزید طرد میشود اساسی و برود آنجا که نادر رفت و ...
آنانی که عشق به مفت خوری دارند جماعت بسیار مرفه و مفرح و خوشحال و خوبی هستند که اگر یکروز برای چیزی که میخورند پول بدهند سکته میکنند و میمیرند و خونش هم میافتد گردن اونی که ازشون پول گرفته. حالا بیا و ثابت کن که نمیخواستی ازش اخاذی کنی و باید این پول رو میداده و اینها. که تا بیای اینها رو ثابت کنی حسابت با کرام الکاتبین و مراجع ذی صلاح است و لاغیر.
این جماعت پیرو این سخن ادیبانه هستند که مفت باشه کوفت باشه. 
و اساسا هرچی بدی بهشون یا بذاری دهنشون با ولع میخورند و تشکر میکنند و له له میزنند برای وعده بعدی. و هرکاری میکنند برای یک وعده غذای مفتی. هرکاری. بعضا دیده شده که افراد رده بالای این مکتب برای یک وعده چلوکباب ، آدم کشته اند و برای یک کوبیده اضافی به اون آدم کشته شده ، لگدی هم نثار کرده اند.
اینها شکمشان را صابون مفت خوری مالیده اند. و عاشقند. و صدایی از صدای غذای مفتی ندیدند خوشتر.
عشق به مملکت هم توی این هاگیر واگیر به قرتی بازی و سوسول بازی بیشتر شباهت دارد و خب چه معنی دارد که آدم به یه وجب خاک و این دست چرت و پرت ها عشق بورزد؟ اساسا دغدغه ملت ، نان است و نه دریاچه ارومیه و پاسارگاد و زاینده رود و تمامیت ارضی و سهم خزر و حوزه نفتی مشترک و اینها. به ما چه اصن؟ 
فلذا هرکس که به مملکتش عشق بورزد یک جای کارش میلنگد. یا میخواهد خودش را مطرح کند یا میخواد رای جمع کند یا میخوای قمپوز در کند یا بالاخره یه غلطی بکند. 
این است که میروند پزِ عشق به مملکت میدهند تا ....
تا نداره که. اصلا از این مبحث عبور میکنیم و به عشق به خدا میرسیم.
خدا رو هم که انقدر ازش دلخوریم که فعلا این مباحث رو مطرح نکنیم خیلی بهتره. عیسی به دین خود موسی به دین خود. به ما چه اصلا؟ 

اینها رو گفتم که چکارشان کنم؟ هیچ.

من عاشقم؟ نمیدانم. 
من عشق را باور دارم؟ نمیدانم.

۱۰ نکته مرتبط با عشق :

۱- رضا یزدانی آهنگی دارد به اسم تهران ، طهران. که توش میگه :‌ اگه عاشق نبودم ، پا نمیداد این ترانه. اگه عاشقت نبودم .... اگه عاشقت ... اگه عا... اگه ...... 
۲- عشق به باران عشق به تمام خوبی هاست.
۳-  اساسا مگه کسی میتونه عاشق فرامرز اصلانی نباشه؟ 
۴- خانجون عاشق اینه که بچه هاش دور همدیگه جمع بشن و براشون آبگوشت درست کنه. اما ای دریغ که مرتضاش هیچوقت برنمیگرده.
۵- فروغ فرخزاد یه شعری داره که میگه :
 ترا میخواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم / تویی آن آسمان صاف و روشن / من این کنج قفس ، مرغی اسیرم 
۶- سلطان علی پروین عشق است.
۷- عشق افلاطونی ینی کشک.
۸ - کسی که ساز میزنه (‌حالا هر سازی ) دیوانه وار باید سازش را دوست بدارد. در غیر اینصورت جمع کند برود پی کارش و خودش و اطرافیانش را بیشتر از این علاف نسازد.
۹- مثلث عشقی باید چیز هیجان انگیزی باشد. لابد. به ما چه اصن.
۱۰ - عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی و فیلان زند.

شکایت از کجا به که برم؟

دوران سیاه و تاریکی بود.نمیدونم چجوری مقاومت کردم و ادامه دادم. نه ادامه ندادم. زمین گیر شدم. و کمردرد امونم نداد دیگه. شروع کردم به گریه کردن. زار میزدم. آقام اومد دستشو گذاشت روی شونه هام و گفت به من تکیه بده تا بریم توی اتاقت. گفتم نمیخوام. خودم میتونم برم. خانجون اومد گفت که بذار برات عصا بیارم. گفتم نمیخواد. دستمو به دیوار میگیرم و میرم. 
سه بار خوردم زمین. بار آخر صندلی هم برگشت روم. دیگه فریاد میزدم از درد و گریه میکردم. واس خاطر خودم نبود. به خاطر رفتن دوتا رفیقم بود. 
دوران سیاه و تاریکی بود. سه روز خوابیدم روی زمین. توی پذیرایی. نمیتونستم غلت بزنم حتا. دراز به دراز خوابیده بودم رو به قبله. کارم شده بود گریه و گریه و گریه. دوتا داغ به فاصله ۱۲ ساعت. باورم نمیشد. عصبی شده بودم. میخواستم تمام شیشه های خونه رو بشکنم. تمام اسباب اثاثیه ها رو بشکنم. میخواستم با همه دعوا کنم. 
خانجون دیگه فقط گریه میکرد. هی میگفت آروم باش پسرجان. آروم باش. و من فریاد میزدم رفیقامو عزیزامو بهم برگردون تا من آروم بشم. خانجون بی صدا اشک میریخت و من فریاد میکشیدم که مگه خواسته زیادی دارم؟ مگه دارم گناه میکنم؟ مرتضات رفت هیچی نگفتی. زری رفت هیچی نگفتی. عبدالرضا رو بردن هیچی نگفتی. الان هم اگه هیچی نگی و شکایت نکنی منم میریم. الان هم اگه برگردی بگی راضیم به رضای خدا ، بدون که دیگه جای من توی این خونه نیست. میرم.
آقام اومد خونه. دید خانجون داره گریه میکنه و منم بغض کردم. اومد کنارم نشست روی زمین. گفت چته پسر؟ از چی مینالی؟ واسه چی داری روضه میخونی؟ رفیقاتو از دست دادی؟ زیاد بودن؟ اگه تو پنج نفر از دوستاتو از دست دادی توی این سه چهار سال ، من ۲۰ تا از رفیقامو توی یه هفته از دست دادم. دوتا بچه و یه عروس و یه نوه از دست دادم. حالا اگه میخوای بشینی روضه بخونی صاحب اختیاری. اگه میخوای خودتو علیل کنی صاحب اختیاری. هرکاری میخوای بکنی بکن. اما اینو هم بدون که اگه میخوای زندگی کنی ، باید پاشی وایسی ، اشکاتو پاک کنی و مثه یه انسان بری به مجلس ختم رفیقات. گریه هاتو بکن. عزاداریتو بکن. هروقت به خودت مسلط شدی برگرد.
آقام راست میگفت. میگفت اگه میخوای مثه یه کوه باشی بعدها تا بهت تکیه کنن تمرین کن که قوی و محکم باشی. 
آقام هیچوقت هیچی نمیگه. اما این یه بار تنها باری بود که اومد کنارم نشست و باهام حرف زد. نمیدونستم که بیست تا از رفیقاشو توی یه هفته از دست داده. 
آقام چی کشیده توی اون یه هفته و هفته های بعدش؟ چجوری دوباره بلند شده؟ 
آقام عینهو یه کوه میمونه. میشه بهش تکیه کرد. میشه ازش قوت قلب گرفت.
اما آقام نگفت که خدا ،‌ ارحم الراحمین هست هنوز یا نه؟ آقام هیچوقت نگفت که این دنیا که نمیشه سوال پرسید ، اون دنیا هم که میبرن ازمون سوال میپرسن ، وقتی بهم میگن چرا نماز نخوندی و روزه نگرفتی ، چرا خمس و زکات ندادی ، آیا منم میتونم از خدا بپرسم چرا پنج تاشونو با هم بردی؟ چرا اینجوری بردیشون؟ میتونم از خدا بپرسم چرا وقتی بهت التماس کردم نبریشون گوش نکردی و بردیشون؟ 
آقام هیچوقت جوابی نداره واسه سوالای من. فقط زیرلب میگه کفر نگو بچه.
... و من کسی هستم که دلم میخواد رفقام برگردن پیشم. میخوام برگردن تا دوباره بگیم و بخندیم. میدونم نمیشه. میدونم . همه اینارو میدونم. اما دلم میخواد فقط یه بار دیگه این جمله رو بگم : سلامتی رفقایی که رفیقن.
اکبرآقا بقال سرکوچه ،‌سی ساله هرروز از خدا میپرسه ای خدا یوسف من کجاست؟ و هرروز از خدا یوسفش رو طلب میکنه.
همونجوری که خانجون ته دلش هنوز امیدواره که مرتضا برگرده. مرتضا برگرده با زری . 
هرکسی توی این دنیا از خدا یه چیزی میخواد. چیزی که امکانش نیست ( چه خداییه که نمیتونه یوسف اکبرآقا رو برگردونه یا مرتضا رو برای یه روز برگردونه پیش خانجون تا این بنده خدا این دم آخری رنگ آرامش رو ببینه حداقل )
به آقام میگم آقاجون ، میشه یه روزی بارون بباره؟
آقام یه پوزخندی میزنه و میگه دلت رو به محالات خوش نکن. اینجا هیچوقت بارون نمیباره.
میگم نمیشه دعا کنیم؟
میگه اگه به دعای من و تو بود مرتضامون برمیگشت. مرتضامون برنگشته اونوقت تو میخوای بارون بباره؟

اکبرآقا بقال سرکوچه هر سال محرم و صفر که میشه از شب اول محرم تا خود اربعین خرج میده. نذرش برگشتن یوسفه. 


خدایا من هیچ نذری نمیکنم. هیچ کاری هم نمیکنم. به عنوان یک کسی که میگن تو خالق من هستی ازت درخواست میکنم اون پنج تا رفیقی که از من گرفتی رو بهم برگردونی. لطفا. واسه قادر متعالی چون تو ، عینهو آب خوردنه. مگه نه؟

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

یوسف گمگشته باز نیاید به این شهر ، غم بخور

یه بار بارون تندی گرفت. آق ابرام عباشو انداخت روی دوشش ، کلاهشو سرش کرد. از خونه زد بیرون. تا خود صبح نیومد. دم صبح که اومد خاتون بهش گفت مرد کجا رفتی نصفه شبی؟ دلم هزار راه رفت. گفت رفته بودم مرتضا رو پیدا کنم. توی راه اکبرآقا بقال سرکوچه رو دیدم. یه سیگار دستش بود و توی کوچه پس کوچه داشت دنبال یوسفش میگشت.منو دید. بهم گفت سیگار میکشی؟ گفتم آره. یه سیگار داد بهم و روشنش کرد و با هم دنبال یوسف گشتیم. اما پیداش نکردیم. هرچقدر گشتیم پیداش نکردیم....

+ چند سال شده خاتون؟
- سی سال.
+ جوون رعنایی بود یوسف. عینهو مرتضای ما. عینهو زری جان.
- چه مصیبتی بود نصیب ما شد.
+ مرتضا برمیگرده. یه روزی با زری و بچه هاش برمیگرده. مرتضامون برمیگرده.
- اگه بود الان ۵۰ سالش بود. نه؟
+ آره انگار. هعی روزگار. چه کردی با ما؟
 
اکبرآقا بقال سرکوچه سی ساله که هرشب توی کوچه پس کوچه های شهر راه میافته و یوسفش رو صدا میزنه.
مرتضا رو وقتی داشتن میبردن به آق ابرام گفت که بالاخره یه روزی بارون میباره و میشوره همه کثیفی ها رو. 
آق ابرام همیشه روزها و شبهای بارونی دلش غوغا و چشماش هم پر از اشکه.

مرتضا برگرد. برگرد که به هوای تو ،‌یوسفِ اکبرآقا اینا هم برگرده. برگرد که اینجا انگار قرار نیست هیچوقت بارون بباره.

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

.....

مرتضا قاطی سی دی ها و دی وی دی ها یه سی دی پیدا کردم که روش نوشته بودم : ....
ینی دقیقا نوشته بودم : ....
عکسهاش بود مرتضا. ۱۰ تا از عکسهای تکیش رو انتخاب و روی سی دی رایتش کرده بودم. نمیدونم کی اینکارو کرده بودم. اما هرچی که بود مال بعد از اون حادثه تلخ بود. ۱۰ تا از بهترین عکسهایی که ازش داشتم رو انتخاب و بقیه رو پاک کرده بودم. همه رو از دم پاک کردم مرتضا. میدونی چرا؟ چون تحملشو نداشتم. چون طاقتشو نداشتم عکسهای دسته جمعی و دونفره مون رو ببینم. طاقت نداشتم. اما ۱۰ تا عکس رو نگه داشتم. که یادم نره قیافه اش رو. یادم نره موهای لخت و قشنگش رو. یادم نره نگاه عمیقش رو. که یادم نره که یه روزی یه کسی کنار من بود که همه هستی من بود.
مرتضا ، آق ابرام همون روزها منو کشید کنار و بهم گفت رخت سیاه تنته و صاحب عزایی. اما یه نصحیت بهت میکنم گوش کن. گفت آق ابرام شما بزرگ مایی اما ازم نخواه که فراموش کنم. گفت نمیخوام اینو بهت بگم. نباید هم که فراموش کنی. اما برو سراغ زندگیت. هرکاری میتونی بکن که بتونی رد بشی. نه اینکه بمونی توی همین ماهِ دیِ وامونده.

یه روز ننه گلاب به ارواح خاکش قسمم داد و اشک ریخت و زاری کرد که منم دارم از دست میرم. گفتم ننه دِ آخه قربونت برم چرا با خودتو من اینجوری میکنی؟ داغ دله. قالب صابون نبوده که کلاغ از دم دستشویی توی حیاط ببرتش که. آدم بوده ننه. میفهمی آدم بوده. عزیز دل من بوده.
ننه فقط گریه میکرد مرتضا. مثل همون روزایی که تو رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود. مثل هرروز. مثل روزهایی که میومدن خونه رو زیر و رو میکردن بلکه یه سرنخی از تو پیدا کنن و ننه از توی بالکن ضجه میزد و بهشون فحش میداد. 

آقام خدابیامرز هیچی نمیگفت. مثه همیشه. فقط نگاه میکرد. به هممون. یه لبخند تلخی میزد بهمون و روزنامش رو میخوند. 
ننه اما گریه میکرد. هرروز و هرساعت. مثل همیشه....

...از دیروز تا حالا عکسهاشو دارم نگاه میکنم. به چشمایی که دیگه زنده نیست.

اما من رد کردم مرتضا. به هرطریقی بود رد کردم. مجبورم کردن که رد کنم.
اکبرآقا بقال سرکوچه ،‌ سی ساله که عکس یوسفش رو زده به دیوار مغازه. یوسفش رعنا بود. رفت و دیگه خبری ازش نشد. عینهو خودت و زری. که عکستون خورده به دیوار خونه ننه گلاب اینا. حالا هی آق ابرام بره و بیاد بگه این رسمش نیست. به ولله که رسمش نیست. به علی رسمش نیست. اما کو گوش شنوا؟

راستی مرتضا ... نمیخوای جواب این نامه ها رو بدی؟ نمیخوای برگردی؟ هنوز بارون رو دوست داری؟ هنوز تار میزنی؟ خوش بحالت مرتضا که هرجا که هستی ،‌زری کنارته.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

عادت

موضوع انشا : عادت

عادت کردن کار بسیار خوب و مفرحی ست. اکبرآقا بقال سر کوچه هر روز صبح عادت دارد که کرکره مغازه اش را میکشد بالا و هرشب هم میکشد پایین. اگر این بالا و پایین کشیدن های هرروزه‌ی اکبرآقا نبود ما الان در خانه مان شیر نداشتیم. ماست نداشتیم. پنیر نداشتیم. مربا نداشتیم. آبلیمو نداشتیم. خیلی چیزها نداشتیم. ما عادت داریم که هرروز صبح به مغازه اکبرآقا بقال سرکوچه مان برویم و خیلی چیزهایمان را از او بخریم. 
عادت ابعاد مختلفی دارد. بعد فرهنگی . بعد عاطفی. بعد سیاسی . بعد ورزشی. همه رقمه.
مثلا در بعد فرهنگی ما عادت کرده ایم که روزنامه ای که میخریم بعد از یک مدت کوتاه ، توقیف بشود. که اگر اینگونه نشود به مذاقمان خوش نمیاید و میگوییم اینا هم دستشون با اونا توی یه کاسه ست وگرنه چه دلیلی داره که توقیف نشن و دیگر نمیخریمش.
یا عادت داریم که در فوتبال ببازیم. حالا اگر تقی به توقی خورد و دوتا بازی پشت سر هم تیممون برد باید مشکوک بشیم به دستهای پشت پرده و مافیای فوتبال و ....
ما همه زود به همه چیز عادت میکنیم. به توی سر خوردن ها و تحقیر شدن های مداوم هم عادت کرده ایم. به بودن بخاری نفتی در کلاس های درس عادت کرده ایم. به شنیدن خبرهای بد عادت کرده ایم. به شنیدن خبر جنگ و ترور و قحطی و بدبختی و تحصن و اعتراض و اعتصاب عادت کرده ایم. این خبرها را میخوانیم و به خودمون میگوییم خب پس هنوز زندگی جریان دارد. اگر یکروز این خبرهای بد و اعصاب خردکن را نشنویم ، مریض میشویم و میافتیم کنج مریض‌خونه.
ما عادت کردیم به شنیدن دروغ. اگر یکروز کسی پیدا شد که به ما راست گفت باورش نمیکنیم .کما اینکه بارها و بارها اینکار را کرده ایم.
ما عادت داریم که چهارسال یکبار به صفهایی برویم که میدانیم آخرش چه نتیجه ای دارد. اما نمیتوانیم نرویم. عادت کردیم به بودن همیشگی در صحنه.
به بودن آدمها عادت میکنیم. به خنده هاشون . به گرمای وجودشون. به همه چیزشون عادت میکنیم. و وقتی از درون متلاشی میشیم و میشکنیم که میبینیم اون آدمها ترکمون کردن. که دیگه نیستند در کنارمون.
ترک کردن عادات موجب مرض است. فلذا کلاهمان را بگذاریم بالاتر و عاداتمان را حفظ کنیم. مبادا خدای ناکرده چیزیمان شود.
اکبرآقا بقال سرکوچه ، عادت کرده هرروز ناشتا سیگار بکشد و به ابتدای خیابان نگاه کند. شاید که یوسفش از تاکسی پیاده شد و کرایه تاکسی را حساب کرد و با یک ساک روی دوش برگشت.  بعد از سی سال.


اینو خوندی مرتضا؟ حکایت عجیبیه. حکایت من و خودته و این بارون لعنتی که نمیباره و دلتنگی های زیاد و عوارضی تهران کرجی که جمعش کردن بی شرفا. نمیدونستن که بهش عادت کردیم. تو هم رفتی و نمیدونستی بهت عادت کرده بودیم. مرتضا؟ به نبودنت عادت کردیم. پس برگرد و باش.

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

موضوع انشا : فردا

فردا روزی ست که هنوز نیامده ست. یکبار به به آقاجون خدابیامرز گفتم آقاجون، میشه فردا بریم برام بستنی بخری؟ گفتش اگه فردا زنده بودیم و زلزله نیومد و سیل نیومد و آسمون هم به زمین نیومد باشه چشم.
برای آمدن فردا ، هرشب باید دعا کنیم که آسمون به زمین نیاید و طبعا رسیدن آسمون به زمین خیلی راحت تر است تا آمدن فردا. چون که ما تاکنون فردا را ندیده ایم. فردا روزی ست که هیچگاه نیامده است. روزی ست که همیشه قرار بوده بیاد. اما ...
اکبرآقا بقال سرکوچه هنوز منتظر فردائیه که پسرش از پشت تلفن گفت فردا میام. اما نیومد. نه خودش اومد نه فردا. با هم موندن. یه جایی وسط چندتا گلوله و موشک و خمپاره. یه جایی توی تاریخ گیر کردن. 
 اکبرآقا ولی هنوز میگه که پسرم بهم گفته فردا میاد ینی میاد. این پسر من نیست که نیومده. این فردائه که نیومده. اینجوریه که اکبرآقا سی ساله که منتظر تنها پسرشه. بیچاره اکبرآقا نگاهش به در خشک شد از بس که این در باز شد و بسته شد و پسرش نیومد.
فردا روز خوبی ست. همه‌ی اتفاقات خوب قراره که فردا بیافته. ما قراره که فردا بخندیم. قراره که فردا خوشحال باشیم و برقصیم. رقص بی وقفه ای از شادی. قهقهه ای مستانه که تا آسمان برود و از ستاره ها دلبری کند. ما قراره که فردا کنار هم باشیم. قراره که دنیامون رو فردا بسازیم. قراره که آسمون شهرمون رو آبی کنیم. قراره که همه چی خوب بشه. 
ما فردا کنار هم هستیم. دستان هم رو میگیریم و در خیابانهای این شهر که قراره از فردا خلوت بشه قدم میزنیم. زیر بارانی که قراره که فردا بباره. کنار آدمهایی که دوستشون داریم و قراره که فردا بیان کنارمون. 
فردا که بیاد من و تو یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت و میبوسیم. فردا روز خوبی ست. چون قراره که دنیامون جای بهتری برای زندگی کردن باشه.
اما این فردای قصه‌ی ما ، هیچوقت نیومده تا حال.
معلوم هم نیست که کی قراره که بیاد...
فردا روز خوبی ست. این رو آقاجون خدابیامرز همیشه میگفت. وقتی که شبها خسته و کوفته میومد خونه و خانجون ازش از کار روزانه میپرسید و آقاجون یه آه بلندی میکشید. یه غمی رو از توی نگاهش پاک میکرد و میگفت بیخیال امروز. فردا روز خوبیه. امیدت به فردا باشه.
آقاجون خدابیامرز همیشه امیدش به فردا بود. فردایی که وقتی خانجون ازش بپرسه که امروز چطور بود کار و کاسبی ، بگه که خوب. خیلی خوب. ازین بهتر نمیشه.
اما اون فردا هم نیومد. لامصب فردا هیچوقت نمیاد. 
ولی دیگه بسه. دیگه بسه بی فردایی. که دیگه وقتشه که فردا بیاد. باهاس بیاد. که اگه نیاد زندگیمون هیچ ارزشی نداره. 
باهاس فردا بیاد. ماها حقمونه که فردا رو ببینیم. 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

دل شده یک کاسه خون

یه تاکسی سمند داشت. اما چه سمندی. صندلی جلو شکسته بود. درب و داغون. صندلی هم رفته بود توی داشبرد دیگه. با بدبختی نشستم. اومدم صندلی رو بدم عقب. دیدم نمیره. هیچی دیگه. به خودم گفتم قراره دهنت صاف بشه تا مقصد. جلوی داشبرد عکس امل ساین و فتانه و حمیرا رو چسبونده بود. جلوی سر من هم ( دقیقا جلوی سرم )‌ یه عکس از زنده یاد فردین آویزون شده بود که روی یه مقوا چسبیده شده بود. و دقیقا هی میرفت عقب و هی میومد میخورد توی سر من. صدای ضبط به عرش کبریایی رسیده بود و در و شیشه و موتور و من همزمان با هم میلرزیدیم :
دل شده یک کاسه‌ی خون ... به لبم داغ جنون ... به کنارم تو بمون ...
و خود راننده هم شروع کرده بود این آهنگ رو با آغاسی زمزمه میکرد و توی اتوبان لایی میکشید و نور بالا میزد و فحش خوارمادر میداد به آسفالت و شهرداری و هوا و اونی که به تو (‌راننده جلویی که با نوربالای راننده نمیرفت کنار) گواهینامه داده و اونی که به تو ( اونی که با ۴۰ تا داشت توی لاین سرعت میرفت ) ماشین داده و اون پدرت و مادرت و جد و آبادت نارفیق و رئیس خط و صابکار قبلیش و خیلی های دیگه.
آقای راننده شروع کرد به درددل کردن :
یه جا کار میکردم. صاحبکارم باهام لج کرد. پدرسگ گفت دیگه نیا سر کار. ای بابا! ننت خوب،‌بابات خوب شب عیدی منو واسه چی داری از کار بیکار میکنی نمک به حروم؟ اینا رو که نگفتم بهش که. نه بابا خر که نیستم که. تف کردم توی صورتش. گفتم تو مرد نیستی. تو نامردی. تو از سگ کمتری. اینا رو گفتم و اومدم بیرون. سر کوچه رسیدم گفتم عجب غلطی کردما. اما گفتم گور باباش. نشستم توی ماشین. اولا که اینو نداشتم که. اینو تازه یه ساله گرفتم. قبلش یه جوانان داشتم. آقا ما با این جوانان مخ میزدیما. ینی راه به راه. میرفتیم دربند. دخترا جلوی پاشون آقا به حضرت عباس قسم به همین وقت عزیز قسم جلو پاشون بنز بود هی بوق میزد هی چراغ میزد سوار نمیشد. من میرفتم اینا میدوییدن سمت من. کار یه بار دوبار هم نبودا. آقا همیشه همین بساط بود. اصن یارو میومد میگفت تو چی داری که اینا میان سراغت؟‌میگفتم جنمشو دارم. اینا رو بیخیال. آقا دیروز یه یارو توی ماشین ما نشست. کارشناس ارشد شهرداری بود. اصن آقاهه اینکاره بودا. شرکت ساختمون سازی داشت. میگفت آقا اصن این پل صدر رو اینا واسه ننشون میساختن بیشتر گره ترافیکی رو باز میکرد. به خود خدا قسم جدی داشت حرف میزد. بعد گفتم راست میگه ها. اصن آقا صدر ترافیک نداشت که. ما از رسالت مسافر سوار میکردیم واسه هفت تیر. انقده صدر خلوت بود ما مینداختیم از صدر میرفتیم هفت تیر. توی چند دیقه؟‌ ۱۰ دیقه آقا ۱۰ دیقه. اصن آقا شما میدونی چه بخور بخوریه؟ نمیدونی دیگه. هیشکی نمیدونی. برو کنار پدرسگ با اون رانندگیت. بله. میگفتم آقا میگفتم. راستی آقا این ماشینا (‌اشاره به یک کیا اپیروس )‌ چنده؟ خیلی پدرسگ مامانه. نمیدونی شمام؟ ارزون شده؟‌اصن مگه اینا هم گرون شده بود؟ ۲۰۶ که ارزون شده. سگ بزنه خوارمادر همشونو سرویس کنه. چه مملکتیه؟ دوره شاه آقا میرفتیم کازینو آخر هفته ها آخر شبها اصن هروقت خودمونو خالی میکردیم. با انرژی میومدیم خونه. الان من از شما میپرسم. من نوعی حالا شما رو کار ندارم کجا باید خودم رو خالی کنم؟‌ همینجا رو بپیچم؟‌بعله. روی چشم. بعد آقا اصن سه هزار میلیارد تومن رو خوردن و بردن و یه آب هم روش خوردن و هیچی به هیچی. معلوم هم نشد چی شد و کی بود و چی بود. بعله. همینجا پیاده میشین؟ رو چشمم. ببخشید سرتو درد اوردم. قربانت. خوش بگذره. سلام برسون. چاکریم. قربانت. سلامت باشی. خوش باشی آقا. شما خوش باشی انگار ما خوشیم. بعله آقا. همینجا رو دور بزنم؟ راه نداره از همینجا برم؟ ئه بن بسته؟ باشه آقا برمیگردم . قربانت. ببخشید سرتو درد اوردم. سلامت باشی. خوش بگذرون آقا. خوش باش آقا.

دخترک فال فروش

یه روزی مثل همین امروز لعنتی بود. سرد و سرد و بدتر از آن ، هوا سوز داشت. چنان سوزی داشت که اشک رو از چشم هرکسی سرازیر میکرد. 
و ما سراسیمه و با عجله از خیابون ونک به سمت میدون در حال حرکت بودیم و از سرما به خودمون میلرزیدیم.
در اون تاریکی شب روی سکوی یکی از خونه ها ،‌دختر بچه ای حدودا ۱۰ ساله نشسته بود. در دستش چندتا فال بود و خودش را جمع کرده بود و گریه میکرد. بی صدا گریه میکرد.
اولش بی توجه به دخترک به مسیرم ادامه دادم. ۱۰ قدم رفتم. وایسادم. دست کردم توی جیبم. یه هزاری برداشتم و بردم دادم به دخترک. گفتم چنده؟ گفت هزار. گفتم یکی به من میدی؟ دخترک در حالیکه میلرزید از سرما و اشک میریخت بسته فال رو گرفت سمتم و گفت یه فال بردار.
ازش فال گرفتم و اومدم خونه. اما از فکرش در نمیام. دخترک معصومی که بی صدا اشک میریخت و میلرزید.
و باز این سوال تکراری مثه خوره افتاده به جونم که چرا؟
لعنت به شهری که دختران ۱۰ ساله اش در این سرمای سوزناک یه جایی در تاریکی این شهر نشسته اند و بی صدا اشک میریزند.
لعنت به آدمهایی که بی توجه به آنان از کنارشان رد میشوند.
 

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

او دیگر برنمیگردد

تلخ ترین جمله‌ی این چند وقت همین است که با ناباوری بدان نگاه میکنیم : تمام مدرسه ها را هم اگر گرم کنی ،‌او دیگر برنمیگردد.

اشک ، داغ دل ، فحش ، پوزخند ،‌کینه ،‌ بیخیالی ...
هرکسی یه حس و حالی داره. مهم هم نیست حس و حال افراد. مهم اینه که او دیگر برنمیگردد.

ناپالم؟ بخاری نفتی؟ وطن فروش؟ برادر ، بفهم و حرف بزن. حرف رو مزه مزه کن و بگو. که البته هرچه میخواهد دل تنگت بگو. مهم هم نیست حرفات. مهم اینه که او دیگر برنمیگردد.

وزیر؟ استعفا؟ استیضاح؟ چه اهمیتی دارد که وزیر کیست و چه کار میکند و چه عکس العملی دارد و چگونه بازخواست میشود؟ مهم اینه که او دیگر برنمیگردد.

چندبار؟ چندبار تاکنون؟ چندبار دیگر؟ چند صورت سوخته؟ چند طفل معصومِ از دست رفته؟ تا کی؟ این یک سوال جدی ست. تا کی؟ بزودی؟

مهم وعده و وعیدها نیست. اصلا صدای وعده دهنده به کسی نمیرسد. برود به جهنم. خودش و وعده و وعیدهایش با هم. چه چیز عوض میشود؟ او برمیگردد؟ نه. او دیگر برنمیگردد.

بخاری نفتی؟ هنوز؟ اون که رفت نه جاسوس بود نه خودفروخته نه وطن فروش نه ضد انقلاب نه بی ارزش. او یک انسان بود. او و تمام کسانی که تاکنون اینگونه رفته اند کودک بوده اند ،‌دانش آموز بوده اند .

آنها فرزندان این سرزمین بودند. فرزندان زنان و مردانی که شاید هیچوقت فرصت نکردند فرزندشان را یک دل سیر ببینند. برای آخرین بار ...
این مهم است. چون او دیگر برنمیگردد ...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

طبل بزرگ زیر پای چپ

جناب سرهنگ کلاهش رو سرش گذاشت. عصایش را به دست گرفت و از خانه خارج شد. قبل از اینکه در را ببندد بلند گفت :‌خداحافظ.
صدایی نیامد. بلندتر گفت : من رفتم. خانوم؟ خوابیدی؟ میگم من رفتم. چرا جواب نمیدی؟
نگران شد. برگشت. سراسیمه و تا اونجایی که میتونست به سرعت به سمت اتاق خواب رفت. با نگرانی به اتاق خواب نگاهی انداخت. و به تخت. به تخت خالی.
تختی که چند ماهی میشد خالی بود. تخت دونفره ای که حالا شده بود تک نفره. شده بود جای یک پیرمرد تنهای بازنشسته و جای یک عالمه خاطره و اندوه و دلتنگی.
مردی که روزگاری هیبتش و صدای پوتینش لرزه بر جان همگان می انداخت ...
در خانه را بازکرد. کفشهایش را به پا کرد و رفت. عصا را بر زمین میکوبید . با نهایت توان. به یاد قدیم ها که زمین زیر پایش میلرزید.
جناب سرهنگ در خیابان ها راه افتاده بود. نه بخاطر اینکه بخواهد قدم بزند. فقط میخواست در خانه نباشد.
رفتن زنش را باور نداشت.
رفتن روزگار شکوه و جلال خودش را هم باور نداشت.
این خیابانها برایش غریبه بودند. همه جا و همه کس برایش غریبه بودند. 
به خودش میگفت دوره ات گذشته سرهنگ. گذشت روزگاری که اون همه سرباز از ترست میشاشیدن توی تنبون خودشون. 
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که استعفا دادی اومدی بیرون دوره ات تموم شد.
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که راه خونه تون رو گم کردی و تا ساعتها در خیابانها سرگردان بودی.
گذشت اون روزها سرهنگ. که یه پادگان جلوت خبردار وایسه.
سرهنگ همه اینها را به خودش میگفت و همه اینها را میدانست. اما دلش نمیخواست باور کند. نمیخواست و نمیتوانست که به خودش بقبولاند که دوره اش تمام شده.
هرروز جناب سرهنگ از خونه که میخواد بیاد بیرون از خانومش خداحافظی میکنه. اما دریغ از یک بار که جوابی بشنوه که بگه : به سلامت.
دلش پادگان میخواست. دلش جیپ ارتش را میخواست که هرروز صبح بیاید دنبالش. دلش تمام آن مدالها و درجات را میخواست. دلش بازگشتن تمام اون شکوه و جلال را میخواست. روزگاری که رفت از یاد ...
آخرین روز که رسید ، سرهنگ دیگر کت و شلوارش را نپوشید. سراغ لباس نظامی اش رفت و پوشیدشان. پوتین هایش را از ته کمد به بیرون کشید و به پا کرد.
روی تخت خوابید. با یاد همسرش و در حالیکه عکس همسرش را در دست داشت. 
دوره اش تموم شده بود. این را خودش هم میدانست و باور کرده بود. قرار به رفتن بود. عزم رفتن داشت. 
این عادت ارتشی هاست. رسم رفتنشان همینگونه ست.
طبل بزرگ زیر پای چپ ...
مارش عزا در خانه جناب سرهنگ ...
روزگاری که دوره اش تمام شده بود و شده بود سراسر تحقیر و نکبت.
خانه ای که دوره اش تمام شده بود و به زودی خراب میشد و برج میشد.
سرهنگی که دوره اش تمام شده بود...
این را نفسی که دیگر بالا نمیامد هم فهمیده بود.

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

در ستایش کیهان کلهر

شب بود. سکوت بود. کویر بود. هرچه بود صدای ساز تو بود.هرچه بود فقط تو بودی که آرشه را بر سازت میکشیدی و چشمانت را میبستی و رها میشدی در دنیایی که خودت ساخته بودی. و هرچه که بود ما را اسیر میکردی. اسیر نوای جادویی سازت.
زمستان بود ... زمستان است ... هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ... هنوز هم سرد است ... هرچه که بود بازهم در این سرمای ویرانگر صدای ساز تو بود که در آسمان طنین انداز میگشت و تو بودی که ما را گرم میکردی. با نوای جادویی سازت.
حکایت غریبی بود. حکایت فریادت. حکایت شیدایی ات. حکایت فریادهایی که همراه میشد با نوای جادویی سازت. و به ما این نکته را میفهماند که بی همگان هم که به سر شود بی تو و سازت به سر نمیشود.
با تو در این مسیر آمدیم. هرجا که تو ما را بردی آمدیم. به هوای تو و نوای جادویی سازت. با تو همسفر مسیری شدیم که تا بیکران های دوردست میرفت. و هیچگاه نفهمیدم چطور و چگونه به بیکران دوردست رسیدیم. هیچ نفهمیدم. فقط میدانم که هرچه بود و نبود از آنِ تو بود و ساز تو و نوای جادویی سازت.
پیر شدی استاد. این را محاسن سفیدت میگوید. این را چهره‌ی خسته ات میگوید. اما هنوز که هنوزه سازت را که در دست میگیری و شروع میکنی به نواختن ، خودت رها میشوی و باز ما را اسیر میکنی. اسیر این زمین . اسیر نوای جادویی سازت. 
... و باز یکی از همین شبها بود که من نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم و صدای کمانچه‌ی تو بود که در این شهر خاموش طنین انداز شده بود. شهر خاموشی که انگار هیچوقت نمیخواد و نباید که روشن شود. دیگر از شبهای روشن خبری نیست. 
... و من باز اسیر نوای جادویی سازت شده بودم.
 شب بود. سکوت بود. کویر بود. هیچ چیز نبود و هرچه بود تو بودی و ساز تو و هنرت.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

جاده ای رو به مردی بی سایه

+ چقدر دیگه مونده برسیم؟
- نمیدونم. این جاده هیچ نشونه ای از رسیدن درش نیست.
+ از همون اول میدونستیم که نمیرسیم. اما خب من خسته شدم.
- یه استراحتی بکن. شاید به یه جایی برسیم. شاید یه نفر پیدا شد که ازش یه چیزی بپرسم. نمیدونم. هیچ خبری هم از ماشین های دیگه و آبادی و علائم راهنمایی نیست.
+ درست اومدیم؟
- مگه قرارمون بود که راه درست رو بریم؟
+ نه خب. ولی اداشو که میتونستیم در بیاریم.
- خب بیا تظاهر کنیم که نیم ساعت دیگه میرسیم.
+ به کجا؟
- به اونجایی که نیم ساعت دیگه توشیم.
+ هیچ جا نیست.
- من نهایت تلاشم رو میکنم که از بیراهه ترین راه ممکن به یه جا برسم.
+‌ رسیدنی در کار نیست. این صد بار. قرارمون همین بود.
- قرار شده بود تظاهر کنیم که به یه جایی میرسیم خب.
+ خسته شدم از این همه تظاهر. از اینکه همه چی خوبه . از اینکه من خوبم. از اینکه تو خوبی. از همه چی خسته شدم.
- تمومش کنیم؟
+ چجوری؟
- اون آقاهه رو میبینی اونجاست؟
+ همون که شبیه درخته؟
- درخت چیه باو؟ همون که سایه‌ش سر نداره. همون که کلاه سرشه و یه بارونی تنشه.
+ کیه اون؟ اینجا چیکار داره؟
- اون همیشه توی کابوس های من هست.
+ اینجا مگه کابوس توئه؟
- نه. اینجا همونجاست که قرار بود نیم ساعت بعد درش باشیم.
+ اون آقاهه چرا سایه اش سر نداره؟
- هیچ وقت نگفت دلیلشو.
+ چیا بهت گفته؟
- هیچی نگفته تا حالا.
+ من دلم میخواد آروم تموم بشه همه چی.
- چشماتو ببند. قرارمون با مرد کلاه دار بعد از این تونله.
+ یه قول بده که هیچ وقت این تونل تموم نشه.
- تموم نمیشه. ته نداره. ما توی تونل تموم میشیم.
+ شب بخیر.
- شبت بخیر.

... و پسرک دلش میخواست بمیرد. جایی بین آخرین پیچ این جاده‌ی لعنتی تونل. دلش میخواست قبل از رسیدن به تونل چشمانش را میبست و دیگر هیچوقت باز نمیکرد. دلش میخواست یکبار برای همیشه این کابوس ها تبدیل به واقعیت بشن. یکبار برای همیشه مرد کلاه دار کابوس هایش حرف میزد. حرکتی میکرد. جانی میگرفت.
نه اینکه هرشب به خوابش بیاید و گوشه ای از خواب بایستد و به پسرک نگاه کند .
بخاطر خدا حرف بزن لامصب. فقط ایستادن و پوزخند زدن تنها دلیل تو برای هرشب آمدن به خواب پسرک نیست.

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

تقصیر هیچ کس نیست

تقصیر من نیست. تصویر تو از ذهنم پاک نمیشود.
تقصیر من چیست؟
تقصیر من اینست که روزی که دستانت را گرفتم ، ولشان کردم. اینه که هرروز و هرشب به دستانم نگاه میکنم تا ببینم تو گرفتیشان یا نه. نگرفتیشون. اما گرمای دستانت را روی دستانم حس میکنم.
خنده ات را نمیبینم. اما طنین خنده هایت در گوشم است.
تقصیر من نیست.
صدای تو هرروز و هرشب در گوش من است. صدای حرف زدنت ،‌صدای خنده هات.
تصویر تو در دل من نقش بسته است. تورا میبینم. در خواب و در بیداری. تورا مکررا میبینم و لذت میبرم. 
تقصیر من نیست. لمس دستانت با من اینکار را کرده است.
تقصیر من نیست. مسیر قدمهایمان با من اینکار را کرده است.
تقصیر من نیست. باران این لذت و زیبایی را به من هدیه کرده است.
تقصیر من نیست. تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست.
مقصر این راه است که من و تورا از هم دور نگه داشته است.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بچه های مدرسه‌ی والت

همیشه دلم میخواست عضو مدرسه والت باشم. نه مدرسه ارشاد یا سودمند یا امت یا شهید هاشمی نژاد. دلم میخواست معلممون هم آقا پربونی باشه و برامون قصه بگه. دلم میخواست که موهام مشکی و فرفری نبود. حتا دلم میخواست کت و شلوار آبی رنگی داشتم و هرروز میپوشیدمش و میرفتم مدرسه. به جای اینکه مجبور باشم اون روپوش مشکی مزخرف رو بپوشم.
چقدر این کارتون غم داشت و چقدر از میان همه‌ی کارتونهای شاد کودکی تنها این یکی اینقدر واضح و قشنگ در ذهن من مانده. منی که اون موقع درد خاصی نداشتم و لازم نبود که هرروز و هرشب تلاش کنم در برابر سیل غم وقتی این کارتون رو میدیدم انگار یه چیزی ته دلم سنگینی میکرد. یه غمی که هنوز هم نفهمیدم چیه. اما هرچیزی که هست میدونم از اون موسیقی لعنتی تیتراژ اولیه ست. موسیقی ای که مرا در خود غرق میکند تا با آن به مدرسه والت بروم و پشت اون نیمکتها جایی کنار انریکو و دروسی و گالونی بشینم.
در من کودکی زندگی میکند که هرروز کت شلوار میپوشید و به مدرسه والت میرفت و سر کلاس درس آقای پربونی مینشست. درست همان زمانی که من با روپوش سیاه به مدرسه ارشاد میرفتم و سر کلاس درس خانم علمداری مینشستم.
... و من آرزو میکنم که ای کاش هنوز مدرسه‌ی والتی در کار بود که من به آنجا بروم. هنوز آقای پربونی ای بود که برام قصه بگه. و به این فکر میکنم که هنوز با وجود این همه درد و غم و غصه آیا آقای پربونی قصه ای دارد که تعریف کند که با شنیدنش ناخودآگاه اشک بریزم؟
و در جواب به خودم میگویم که نه. دیگه نوبت آقای پربونی ست که با شنیدن ماجراهای زندگی واقعی ما در اینجا آرام آرام اشک بریزد.
دیگر کسی به قصه های آقای پربونی گوش نمیکند. دیگر کسی از قصه های او شانه هایش نمیلرزد. دیگر مدرسه‌ی والتی وجود ندارد. برای ما دیگر قصه ای وجود ندارد. کارتونی وجود ندارد. کودکی ای وجود ندارد. همه چی واقعی شده. همه‌ی دردها واقعی شده. دیگه هیچی توی قصه ها نیست. همه چی واقعیه. واقعی تر از انریکو و گالونی و دروسی و اون نیمکت و صندلی های مدرسه‌ی والت.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

روایت ناتمام یک زندگی

تصور کن یکروز صبح از خواب بیدار بشوم و آماده رفتن به محل کار هستم. دوربین عکاسی ام را در کیفم میگذارم. مچ بند سبزم را به دستم بسته و ساعتم را نیز به دست چپم میبندم. موبایلم و سوییچ ماشین را برمیدارم و به پارکینگ میروم.ماشین را روشن میکنم. ریموت در را میزنم و از پارکینگ بیرون میایم. منتظر میشوم که در بسته شود تا بعد حرکت کنم. مطابق معمول یک عادت الکی چشم میندازم اینور اونورم رو خوب وارسی میکنم تا حس فضولیم ارضا شود. یک تاکسی میبینم که جلوی خانه مان توقف میکند. شخصی از ماشین پیاده میشود. راننده هم پیاده میشود و سریع صندوق عقب را باز میکند و چمدانی را از آنجا برمیدارد و روی زمین میگذارد. دختر از راننده تشکر میکند و کرایه او را حساب میکند. راننده میرود و دختر پله های منتهی به در خانه را بالا میرود. صبر کن .. من آن دختر را میشناسم. همین دیروز با او حرف زده بودم. او نزدیکترین دوست من است ولی هیچی از آمدنش به تهران نگفته بود. هیچ حرفی نمیتونم بزنم. هیچ حرکتی نمیتونم انجام بدم. اشک در چشمانم حلقه میزند. به سمتش میدوم. صدایش میکنم . صدایم میلرزد. برمیگردد. لبانم را روی لبانش میگذارم. نگاهش میکنم. به اون چشمان زیبا خیره میشوم و بغلش میکنم . باورم نمیشود. تا دیروز میگفتیم لعنت به فاصله ها و لعنت به دلتنگی ها. و حالا او اینجاست. همینجا . کنار من. دستم در دستانش است. چی میخوام دیگه از دنیا؟

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

باید بروم

مرد باید گاهی اوقات پاشنه کفشش را ور بکشد و برود. برود به سمت آخرین خاطره‌ی خوبی که داشته و همانجا بماند و هیچوقت بازنگردد.
اما گاهی لازم و واجب تر است که پاشنه کفشش را ور بکشد و برود به سوی اولین آرزوی خودش و آنقدر برود تا برسد به اولین آرزوی خودش. و بعد با اولین آرزویش برود به سمت دومین آرزویش و آنقدر برود تا به تمام آرزوهایش دست پیدا کند و یکروز از خواب بیدار شود و ببیند تمام آرزوها و خاطره های خوب دور و برش هستند.
مرد گاهی باید پاشنه کفشش را ور بکشد و دست از نشستن و دست دست کردن بردارد. باید برود. که تا نرود ،‌ رسیدنی در کار نیست و تا نرسد ، ماندنی در کار نیست.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

وقتی تو نیستی

کسی اینجا نیست؟

یه عمر من اینجا نبودم و هی تو میومدی و اینو میپرسیدی.
حالا من اینجام. درست کنار جایی که تو قبلا می ایستادی. درست جایی که قرار بود کنار تو باشم. 

حالا تو نیستی. وقتی که اومدم اینجا سوت و کور بود. هرچقدر صدا زدم کسی جوابم رو نداد.   کسی اینجا نیست؟
کسی اینجا نیست واقعا؟

ینی واقعا رفتی؟
من دیر رسیدم یا تو زود رفتی؟

روزهای ستودنی

۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۸-۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹-۲۰-۲۱-۲۲-۲۳-۲۴-۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
 حکایت همچنان باقی ست....

اینها اعداد صحیح مثبت نیستند.اینها یک دنباله ریاضی نیستند. اینها اصلا عدد نیستند. 
اینها تکه تکه های وجود عزیز کسی ست که میروند اما خودش ایستاده است. که از باد و باران نمیابد گزند. که از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌هراسد و فرو نمیریزد.
این تکه تکه ها که میروند ، آتش بر دلها میزنند. بر دل من ، بر دل تو ، بر دل همه کسانی که نگاه میکنند. 
ما نگاه میکنیم. کاری که همیشه میکردیم و خیلی خوب بلدیم. 
آی آدمها که از باران پاییزی لذت میبرید و با معشوقه تان چای مینوشید حواستان هست که این ۲۹ روز ینی چه؟


۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

ده مطلب بی ربط به هم و مرتبط به من

صفر- رضا یزدانی داره میگه اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه ... منم اگه عاشقت نبودم خیلی از این حماقت های زندگیمو انجام نمیدادم. عینهو آدم میشستم سر جام. قهوه میخوردم. مگه من چمه که قهوه نخورم؟ زندگیم همش شده آب جوش.

۱- حال عمومی اش زیاد مساعد نیست. آنقدر خسته و آنقدر داغون است که نمیداند که منشا اینهمه ناراحتی از کجاست. آنقدر ناراحت است که حتا باران هم حالش را خوب نکرده. حتا وقتی در ولیعصر قدم میزد و دستانش را باز کرده بود و آسمان را صدا میکرد. نه. هیچکدام از اینها حالش را خوب نکرده. 
۲- دلش تنگ است. دلتنگ کی؟ خودش هم نمیدونه . شاید هم نمیخواد که بدونه. شاید هم نمیتونه به خودش بقبولونه که دلتنگ کیه. اما دلتنگی تلخترین حس دنیاست. 
۳- یاد گذشته ها افتاده. یاد روزی که رفت از یاد. یاد روزهایی که دادیم بر باد. دوتامون با هم. یاد روزی که تو رفتی. و من هزار بار از لحظه ای که رفتی و مسافرین محترم پرواز شماره فلان به مقصد لندن رفتند ، مردم. هزار بار در مسیر فرودگاه تا خانه مردم و مرا کنار خیابان دفن کردند. هزار بار از قبر بیرون آمدم و به لِین مخالف نگاه کردم. لِین که آخرین بار تو آنجا کنارم بودی. و بعد به لِین موافق نگاه کردم. لِین که اولین بار تو آنجا کنارم نبودی. کنار ما نبودی. کنار هیچکس نبودی. راستی تو آخرین بار از پنجره به کجا نگاه کردی؟ 
۴- دلش شمال میخواهد. دلش بوی بهار نارنج و کلبه های چوبی و باران تند بهاری را میخواهد. دلش اون دوتا صندلی کنار ساحل را میخواد که یکی از آنها برای تو نبود و یکی از آنها برای من نبود. دلش تخته سنگ های کنار ساحل را میخواهد و گیتاری که بنوازد و صدای تو که طنین انداز شود و لبانی که گرم شود.
۵- دارد دلم میخواد به اصفهان برگردم معین را گوش میکند و دلش میخواد به اصفهان برگردد و بمیرد کنار زاینده رود. زاینده رودی که خود مرده است. که نه زنده است و نه رود است. آنچه هست هیچ است و آنچه هیچ است زنده رود است.
۶- آخرین باری که دیدمت کی بود؟ چرا هیچ چیز یادم نمیاد از روزی که آخرین بار دستانت را گرفتم؟ آخرین مسیر که رفتیم کجا بود؟ کجا بود که دستان ما از هم جدا شد و من گمشان کردم؟ به قول داریوش کجا دستاتو گم کردم؟ کجا دستاتو گم کردم؟ کجا لبهاتو گم کردم؟ کجا آغوشتو گم کردم؟ 
۷- خیابانهای بارانی این شهر باران ندیده را نگاه میکنم. به شهری نگاه میکنم که دوستش داشتم و دارم. با تمام بدی هایش. با تمام بغض هایش و بغض هایم.
۸- امروز از کنار خونه تون رد شدم. نمیدونم دیدمت یا نه. نمیدونم تو بودی یا نه. نمیدونم من بودم یا نه. فقط میدونم قبل از اینکه از کنار خونه تون رد بشم بهنام بودم. اما بعدش هرچقدر گشتم خودم رو پیدا نکردم. بهنام نبود. من گم شده بودم. من نبودم. من همانجا از ماشین پیاده شده بودم. خودم رو جا گذاشته بودم. الان که رسیدم خونه و این متن رو مینویسم من نیستم. 
۹- این روزها حوصله هیچکاری ندارم. مطلقا حوصله هیچ کاری ندارم. حوصله هیچ برنامه و قرار و مهمونی ای رو ندارم. حوصله هیچ آدمی رو ندارم. دلم یه غار تنهایی میخواد. دلم میخواد بزنم به جاده و برم واسه خودم و دیگه برنگردم. برنگردم از اینهمه برگشتن. 
۱۰- من آدم برگشتن نیستم. آدم برگشت به عقب نیستم. هرچیزی اگه قرار بود درست بشه و موندگار باشه همون بار اول درست میشد و موندگار میشد. اگه قرار به موندن بود بار اول میشد موند. وقتی نشده ینی بار دوم هم نمیشه. بار سوم هم نمیشه. هیچوقت نمیشه. برگردم به چی؟ برگردم به کی؟ برگردم به کجا؟

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

اون که رفته دیگه هیچوقت نباید بیاد

مرتضا شاکی بود. بدجوری. اونقدر عصبانی بود که دستاش داشت میلرزید. فقط داشت فریاد میزد : 

"امروز دیدمش. اصلا انتظارشو نداشتم. توی صف بلیت سینما رفته بودم بلیت بگیرم واسه امشب که دیدم دست در دست یه مرتیکه یابو اومد. وقتی منو دید خودشو انداخت بغل اون گوریل و ماچش کرد. اصلا انگار نه انگار که باو لامصب ما یه زمانی با هم دوست بودیم. رفیق بودیم. دعوا هم که نکردیم با هم. مثه آدمیزاد جدا شدیم. میمیری بیای سلام علیک کنی؟ ارث باباتو خورده بودم مگه بیشعور؟ بهنام داغونما. داغون. اونقدر داغونم که میخوام برم فقط فریاد بزنم. توی راه که برسم به اینجا نزدیک بود با سه چهار نفر دعوا کنم. یارو با ۵۰ تا سرعت انداخته وسط در وسط خیابون و داره میره. توی راهروی خونه ننه باباش هم انقدر نمیندازه وسط در وسط و بره. براش چراغ میزنم که لامصب برو اونور ، برو اونور مرتیکه کار دارم. عجله دارم. شاکیم. دعوا دارم. چرا نمیری اونور؟ میدونی چیکار کرد؟ دستشو از شیشه اورد بیرون و چرخوند که ینی هوووو چته؟ داریم میریم دیگه. چرا چراغ میزنی؟ دیدی وقتی شاکی هستی از زمین و زمان برات میباره؟ توی مسیر هرچی امامزاده بود ، هرچی کج و کنجل بود ، هرچی چراغ قرمز بود به پست ما خورد. بهنام لعنت به هرچی چراغ قرمزه. لعنت به هرچی چهارراه. چقدر آخه آدم میتونه سرراهش چهارراه باشه؟ رفتم دم بانک. از عابر بانک ۱۰ هزار تومن پول بگیرم . آقا رمزو دستم خورد اشتباه زدم. مگه نباید بعد از سه بار کارت رو بخوره؟ این حرومزاده همون بار اول کارت رو خورد. بر پدر صاحاب عابر بانک و ای تی ام و بانکداری الکترونیک و خودپرداز و خوب پرداز و بدپرداز و همشون لعنت. نخواستیم آقا. نخواستیم. سگخورت بشه. اومدم سوار ماشین بشم و بیام اینجا. داشتم دیگه به بخت بد خودم لعنت میفرستادم. روز از این گندتر؟‌روز از این بدتر؟ بهنام بخدا که دلم شیکست. نابود شدم وقتی دستاشو دیدم که توی دستای اون یابو علفی بود. با اون لبخندهای زشتشون. همش داشتم فکر میکردم که چی شد که تموم شد همه چی. چی شد که دیگه نبود. چی شد واقعا؟ خدایی تو فهمیدی؟ من یکی که نفهمیدم. حس کردم دیگه ازش بدم میاد. میخواستم برم خفه اش کنم. اون یارو رو هم بگیرم یه دل سیر کتکش بزنم. از پارک اومدم بیرون زارت یه وانتیه کوبوند بهم. خلاف داشت میومد و شاکی هم شده بود. برگشته میگه هوووووووووی بچه سوسول تورو چه به ماشین سواری برو با قام قامت بازی کن. 
گاز داد رفت. هاج و واج مونده بودم که چی شد؟ کی بود؟‌چرا آخه؟ بر بخت سیاه خودم لعنت. اینا همش تقصیر خودمه ها. همش. بهش خیلی رو دادم. خیلی اهمیت دادم بهش. خیلی بال و پر دادم. باعث شدم هرکاری میخواد بکنه. هرغلطی دلش میخواد بکنه. اینارو ولش کن. میبینی پیرهنم خیسه؟ همین دم در ماشینو پارک کردم اومدم زنگ در رو بزنم این پیرزن طبقه بالایی یه سطل آب ریخت پایین. داشت اون بالکن خراب شده اش رو میشست. آبو ریخت پایین. دید من دارم میسوزم گفت بذار آب رو بریزم همونجا که میسوزه. آخه نه من میخوام بدونم این خجالت نکشید؟ خجالت نکشید که من رو دید روش رو کرد اونور؟ خجالت نکشید منو دید دستشو انداخت گردن اون پسره؟ این که کلی میگفت من آدمم و من شعور دارم و من فهم دارم. این بود فهم و شعورش؟ دلم گرفته بهنام. هیچ جا رو نداشتم برم . اومدم پیش تو . تو هم که داغون تر از منی؟ چی شده؟ خدا زدتت؟ خبری ازش نشد؟ تو هنوز نشستی اینجا منتظری که برگرده؟ لامصب مگه روز آخر خودش نگفت که همه چی تمومه؟ مگه خودش نگفت که دیگه راهی نیست که برگردیم؟ مگه نگفت که خداحافظ؟ مگه قرمزی چشماتو ندید و رفت؟ یادت رفته که رفتنش رو نگاه میکردی و برف میشست روی سر و شونه هات؟ یادت رفته؟‌ دِ زبون بیا لامصب. همه اینا رو یادت رفته؟‌تو گه میخوری یادت بره. تو بیجا میکنی یادت بره. به ولای علی ، به رفاقتمون قسم اگه بخواد اینا رو یادت بره چنان بزنمت ، چنان بزنمت که دیگه نتونی از جات بلند بشی. تو فراموش کاری. اما من یادم نرفته. من یادم نرفته که چه بلایی سرت اورد. نمیذارم رفیقم دوباره خر بشه. دلت واسش تنگ شده؟ واسه چیش تنگ شده؟ واسه زبون تندش؟ واسه اخلاق گندش؟ واسه توهین هاش؟ برو باو دلت خوشه. دلت بدجوری خوشه. من نمیذارم دوباره برگردی. نمیذارم. چون اگه تو یادت رفته باشه من هیچی رو یادم نرفته. من اونروز زمستونی سرد رو توی خیابون ولیعصر یادم نمیره. که نیم ساعت داشتی به مسیر رفتنش نگاه میکردی و هیچ حرفی نمیزدی. که میلرزیدی از سرما و چشمات سرخ سرخ بود. من اونروز رو یادم نمیره. تو هم یادت نره. اینو بفهم لعنتی. بفهم."

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

همین دیدارهای گاه و بیگاه در خواب و رویا

روز آخری که کنار هم بودیم نه من گفتم به امید دیدار و نه تو گفتی . این شد که دیگر نه من تو را دیدم و نه تو مرا. آخرین روزی که همدیگر را دیدیم تو از من خداحافظی کردی و من رفتنت را به نظاره نشستم. تو میرفتی و من کنار فنجان چای‌ام سرد و سردتر میشدم. رفتنت را باور نداشتم. همانگونه که آمدنت را باور نکردم. رفتنت را از این جهت باور نکردم که فکر میکردم برای همیشه میمانی. آمدنت را باور نکردم از این جهت که همه چی برام مثل یه خواب بود. یه خواب زیبا و قشنگ و آرامش بخش.
راستی ،‌خوابتو دیدم. یه خواب پر از آرامش. مثل خودت. که همیشه حضورت برام آرامش داشته و داره. خواب دیدم که من و تو یکروز بارانی در خیابان ولیعصر داریم قدم میزنیم. هیچکس در خیابان نبود. هیچ ماشینی نبود. ولیعصر سنگفرش شده بود. همه چیز مهیای یک رویا بود. هم باران میامد و هم زمین خیس بود و هم برگهای ریخته شده در خیابان خشک بودند. صدای باران با صدای خش خش برگهای زرد در هم تنیده شده بود.
من و تو راه میرفتیم در کنار هم . دست در دست هم. حرفامون کم بود. اما نگاههایمان زیاد بود. یه وقتهایی نگاه آدمها به هم یک دنیا حرف درش نهفته داره. 
من و تو راه میرفتیم در کنار هم. دست در دست هم. با لبخندی زیبا و جاودانه.
من و تو راه میرفتیم در کنار هم. دست در دست هم. در خواب.
... و من از خواب پریدم. تو را ندیدم. تو را ندیدم که کنارم باشی. که در آغوشم بکشی و در آغوشت بکشم. که ببوسی مرا و ببوسمت .
آرزو کردم که کاش در بیداری هم تکرار شوی . با من باشی. فقط در خواب نباشی. محتاج دیدارت در خواب نباشم. آرزو کردم که کاش همیشگی باشی. در خواب و در بیداری.
تا آنروز من دلخوشم به همین دیدارهای گاه و بیگاهت در خواب. به بودنت در کنارم در همین رویاهای دست نیافتنی. دلخوشم به یادآوری طنین خنده هایت.
کاش روز آخر یک دل سیر نگاهت میکردم و میبوسیدمت و در آغوشت میگرفتم. کاش در بیداری مسیر نگاهت را گم نمیکردم که اینگونه در خواب به دنبالشان بگردم.
کاش اینهمه خواب های آروم و قشنگ تعبیری هم داشتند.
کاش اینجا بودی ... همینجا. در دورترین جای هستی ... کنار من ...

ویران شود شهری که هیچ زوجی کنار هیچ فردی نیست

امروز میخواستم برم دانشگاه. پدرجان تازه رسیده بود.همزمان که داشت میومد توی خونه من داشتم میرفتم بیرون.
+ کجا میری؟
- دانشگاه.
+ چجوری میری؟
- مثه همیشه. با اتوبوس و تاکسی و موتور گازی.
+ بیا و با ماشین برو.
و بی درنگ سوییچ را به طرفم انداخت. سوییچ را گرفتم و گفتم : پدرجان از لطف و محبت بیکران شما سپاسگزارم. از شما به ما رسیده. اما دانشگاه من همانطور که مستحضرید در محدوده ترافیکی زوج و فرد میباشد.
+ امروز چند شنبه ست؟
- سه شنبه.
+ پلاک ماشین زوجه یا فرد؟
- زوج.
+ ینی نمیتونی بری؟
- نه.
+ ولی برو. اوضاع خرتوخر تر از اونیه که کسی بخواد به تو گیر بده. برو به درس و دانشگاهت برس که اوضاع تق و لقه.
- ولی پدر ، اگر جریمه شدم چه؟
+ فدای سرت. هزار برگ جریمه فدای سرت فرزندم. برو به سوی دانشگاهت رهسپار شو.

از پدر خداحافظی کرده و به سوی دانشگاه روانه شدم. ۶ پلیس راهنمایی رانندگی در مسیرم بودند. باید اینها را یک به یک میپیچاندم. ساز و کار راحتی دارد. از لاین ۳ باید حرکت کرد. فاصله را با ماشین جلویی کم کرد و در عین حال مراقب بود که از کنار هم ماشینی شما را اسکورت کند. پلیس اول و پنجم داشتند ماشین دیگری را جریمه میکردند. پلیس دوم رویش را کرده بود سمت پیاده رو و معلوم نبود دارد چه کار میکند. پلیس سوم را ندیدم. او هم مرا ندید. پلیس چهارم پلیس سمجی بود. چهارچشمی زل زده بود به خیابان. مجبور شدم برای فرار از دستش خیلی تکاپو کنم. ماشین رو دیگه به صورت علنی چسبونده بودم به تاکسی جلویی و داشتم میرفتم. شکر خدا ردش کردم. پلیس ششم هم سرش توی برگه جریمه بود و بالعبع داشت جریمه مینوشت.
شش خان راهنمایی رانندگی را رد کردم و به دانشگاه رسیدم.
توی مسیر به خودم میگفتم ویران شود شهری که هیچ زوجی کنار هیچ فردی نیست.
شب که داشتم به خونه برمیگشتم جریمه شدم. علت جریمه؟ پارک در محل پارک ممنوع. مبلغ جریمه : سی هزار تومن.


نتیجه :‌ مملکت تق و لق تر از اونیه که بتونن به خاطر ورود به طرح زوج و فرد جریمه ات کنن. اما اونقدر تق و لق نیست که نتونن به خاطر پارک در محل ممنوع سی هزار تومن جریمه ات کنن.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

رقص بارون

+تو رقص بارون رو بلدی
-رقص بارون چی هست؟
+دستاتو باز میکنی و به آسمون نگاه میکنی. چشماتو میبندی و دور میچرخی و میخندی.
-این میشه رقص بارون؟
+اوهوم.
-عشق بازی با بارون چیه؟

+اینکه دستت رو بگیرم و زیر بارون ببوسمت.
-میشه؟
+نمیدونم.
- کی میدونه؟
+ تو ،‌دستات ، لبهات و آسمونِ بارونی.
- داره بارون میاد.
+ اوهوم. صداشو میشنوم.
- بریم؟
+ الان؟
- اوهوم.
+ بریم.
- چتر هم نمیخواد. من ،‌تو ، یکروز بارونی در خیابون ولیعصر. مگه این آرزوت نبود؟
+ چرا. همیشه همینو میخواستم. 
- :)
+‌دوباره بارون اومد و بوی موهات زیر بارون ... آخ آخ
- :دی
+ بیا یه قولی به هم بدیم.
- چه قولی.
+ که هروقت ، هر جایی ، تحت شرایطی بودیم ، چه کنار هم ، چه دور از هم ، چه قهر ، چه آشتی موقع بارون به یاد همدیگه باشیم. که بدونیم زیر آسمون بغض آلود یکی هست که موقع بارون به یادمونه.
- تو دیوانه‌ی بارونی.
+ دلبسته‌ی تو و بارونم.
- وقتی بارون میاد دلم میخواد بغلم کنی و برام شعر بخونی.
+ چی بخونم برات؟
- نمیدونم. هرچی دوست داری. تو که عاشق سید علی صالحی هستی. مگه نه؟
+ اوهوم.
- از همون بخون برام.
+حالا که آمدی حرف ما بسیار ، وقت ما اندک ،‌ آسمان هم که بارانی‌ست ...!
- ... لااقل باران را بهانه را بهانه کن . دارد باران میبارد ...
+ دارد باران میبارد....
- چشمانت هم بارانی‌ست ...
+ این یه عادت همیشگی و قدیمیه. چشمای من همیشه بارونیه.
- چشمهای بارونی میگن که دلشون بغل میخواد.
+ اوهوم. بغل کسی که چشمهای بارونی رو میبینه و میفهمه.
- رقص بارون اینجاست. پیش چشمهای تو.
+ عشق بازی با بارون هم همینجاست. کنار لبهای تو.
- دعا کنیم همیشه هوا بارونی باشه.

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

از خل و چل بازی های یهویی

توی زندگی یه لحظاتی هست که یه حرکتی میکنی که تا حالا به اون حرکت حتا فکر هم نکرده بودی. یه خل و چل بازی ناب. یه کاری که خیلی وقته فراموشش کرده باشی. اما به طور ناخودآگاه دوباره انجامش بدی و عشق کنی از اون کار.
من آدمی هستم که کار یهویی معمولا خودم انجام نمیدم. همیشه با برنامه قبلی. خونه دوستم یا سینما یا کافه یا نمایشگاه هرجایی بخوام برم معمولا با برنامه ریزی قبلی میرم. هیچ کاری رو نمیتونم یهویی انجام بدم. اگه هم مجبور بشم یه کار یهویی انجام بدم کلی غرغر میکنم و اصلا زهر میکنم به همه اون کار و برنامه رو.
اما یه بار اینکارو کردم. همین دیروز پریروز بود. بارون میومد و من خسته از کار و کلاس درس داشتم  میومدم خونه. از کنار محله‌تون رد شدم. بدون هیچ فکری به راننده گفتم آقا نگه دارین لطفا. من پیاده میشم. 
کلی غرغر کرد که پسره‌ی دیوونه وسط اتوبان یهو یادش افتاده باهاس پیاده بشه. 
پیاده شدم. زیر بارون دویدم تا به میدون نزدیک خونه تون برسم. تازه یادم افتاد که بهت زنگ بزنم. زنگ زدم....
نبودی ...
هیچ کس پشت خط نبود ... هیچ کس گوشی رو بر نداشت ....
بارون به شدت میبارید و من همونجا کنار میدون نزدیک خونه تون نیم ساعت نشستم و خیسِ خیس شدم تا بلکه خبری ازت بشه. 
نه جواب زنگی. نه اسمسی. هیچی.
دست از پا درازتر از این حرکت یهویی رفتم تاکسی بگیرم برم خونه.
درسته که اولین خل و چل بازیِ یهویی با شکست مواجه شد اما کاملا راضیم از این وجهی که از خودم کشف کردم. وجهی که آمادگی داره هرکار یهویی و خل و چلانه ای رو انجام بده.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

سلطان به سلامت باد

کباب سلطانی خوردن آداب دارد. رسم و رسومات دارد.
ابتدا باید کنار دستتان یک لیوان برای دوغ ،‌یک لیوان برای کوکا کولا و یک لیوان هم برای آب خوردن داشته باشید. 
یک پیاز بزرگ را هم که از قبل تهیه کرده اید باید از وسط به دو نیم تقسیم کرده و بگذارید همون کنار. سمت راست.
کاسه ماست موسیر و نون سنگک هم جلوی پیاز باید باشد.
 سلطانی رو در بشقاب معمولی نمیخورند. باید در دیس ملامینی باشد. دیسی که نه خیلی بزرگ باشد و نه خیلی کوچک. متوسط. بعد باید زرده تخم مرغ را از سفیده اش جدا کرد و تا برنج داغ است باید روی آن ریخت و خوب هم زد. سپس نوبت پاشیدن فلقل است. فلفل رو باهاس پاشید رو برنجاش. چشمها را بست و فلفل را پاشید و مست عطر دل انگیز فلفل شد. خوب هم میزنیم. تا برنج از رنگ سفیدی که در ابتدا بود به رنگ زرد کمرنگ همراه با خال خالهای سیاه در بیاید.
سپس نوبت اضافه کردن گوجه به دیس است. گوجه احتیاج به نمک داره. همیشه و تحت هر شرایطی. خیلی هم نه. یه کوچولو. اگر گوجه درسته بود با قاشق نصفش کنین و به وسطش نمک بزنین. اگر هم نصف بود که قبها المراد. نمکدان را با یک دست بردارید و به روی گوجه بپاشید. با دست دیگر بکوبید به دهان مبارک هرکس که گفت نمک نزن. نمک برای سلامتی ضرر داره.
 اکنون بشقاب شما آماده است که کبابِین برگ و کوبیده به بشقابتان منتقل شوند. قبل از هرچیز باید اندکی از روغن کباب ها را از دیس کبابها به دیس غذایتان منتقل کنید. و خوب هم بزنید. نگران نباشید. اگر کسی بخواد با این یه ذره روغن کباب چربی خون بگیره و بمیره همون بهتر که بمیره و جهان را از وجود یک بچه سوسول پاک کنه.
سپس کباب کوبیده را نصف کرده و به ظرفتان منتقل کنید. ابتدا یک قاشق کوبیده بخورید. سپس به سراغ برگ بروید. برگ را از قسمت باریک شروع کنید تا به پهنا برسید. یک قاشق هم برگ بخورید. همین گونه پاسکاری بین برگ و کوبیده را ادامه دهید. در حالیکه بین هر دو قاشقی که میخورید یک وقفه میدهید برای خوردن ماست موسیر با نون سنگک. بدین صورت که شما یک قاشق کوبیده میخورید. سپس یک قاشق برگ همراه با پیاز. سپس ماست موسیرتان را میل میکنید. و دوباره نوبت یک قاشق کوبیده میشود. دقت کنید که پیازتان را با کباب برگ بخورید. با کوبیده فقط برنج و گوجه بخورید. نباید هیچ چیز مزه‌ی کوبیده را تحت الشعاع قرار دهد.
به انتهای غذا که نزدیک میشوید به اطرافتان بنگرید. حتما کسانی را که بشقابشان نصفه مانده و توان ادامه مسیر را ندارند پیدا میکنید. 
لحنی مهربان به خودتان بگیرید و بگویید : عزیزم چرا غذاتو نمیخوری؟
مطمئن باشید که طمعه غذایش را به شما تعارف خواهد کرد. اندکی مقاومت کنید و غذا را بار اول قبول نکنید. بگذارید طرف به اندازه کافی اصرار کند. سپس دعوتش را لبیک بگویید.
باید برای لقمه آخرتان تدارکی شاهانه ببینید. لقمه آخر لقمه ایست که همه‌ی خوبان در آن جمعند. شما باید به طور همزمان پیاز و گوجه و کوبیده و برگ را خورده و بلافاصله نون و ماستتون رو میل کنید و دوغ را یه ضرب سربکشید.
غذایتان که تمام شد به دیس یک نگاهی بیاندازید. نگاهی با لذت و البته حسرت. حسرت از بابت تمام شدن غذا. 
سپس باید بگویید : آخیش. کاشکی بازم بود ...
و همانجا کنار سفره بخوابید.

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

جناب سرهنگ

پیرمرد آمده بود آرایشگاه موهایش را کوتاه کند. عصا و کلاهشو به پسرک داد که برایش آویزان کند. روی صندلی نشست. آرایشگر گفت "مثل همیشه کوتاه کنم براتون سرهنگ؟"
و پیرمرد جواب داد "بله."
از صحبتهای پیرمرد و آرایشگر فهمیدم که پیرمرد ،‌ارتشی بوده. ارتشیِ دوره‌ی شاه. از رفتار و طرز صحبتش باید حدس میزدم. اونجایی که با تحکم رو به یکی از این جوانکهایی که در آرایشگاه نشسته بودند کرد و گفت "بچه اون آدامسو از توی دهنت در بیار."
و چنان با تحکم گفت که جوانک بدون هیچ حرفی آدامس را درآورد و سریع به سطل آشغال انداخت و تا زمانی که سرهنگ در آنجا بود دیگر کلمه ای صحبت نکرد.
اصلاح سرهنگ که تمام شد و موقع حساب کردن رسید ،‌سرهنگ از جیبش یک اسکناس ۱۰۰ تومنی شاهی دراورد و به مغازه دار داد و گفت "بقیه اش هم انعام این پسرک."

و کلاه و عصایش را از پسرک گرفت. مغازه دار اسکناس را بوسید و گفت "وای اینکه خیلی زیاده که.از شما به ما رسیده سرهنگ. خدا سایه شما رو از روی سر ما کم نکنه. مشرف فرمودید. خیر پیش."
دست کردم توی جیبم. دیدم زمان شاه نیست. به عقب برنگشتیم. توی جیبم یه ۱۰ هزار تومنی بود و دوتا پنج هزار تومنی.
رو به آرایشگر گفتم "جریان چی بود؟"
گفت " والا این بنده خدا آلزایمر داره. توی سال ۵۷ گیر کرده. اصن نمیدونه انقلاب شده. هنوز میگه اعلیحضرت رو میبینم و اعلیحضرت با من صحبت کردند و اعلیحضرت به من این حرف رو زدند اون حرف رو زدند ... پسرش اومده بود اون دفعه میگفت چیزی بهش نگین. هر پولی هم داد بهتون ازش قبول کنین. من میام باهاتون آخر هر ماه حساب میکنم....اینه که یه محله داره واسه جناب سرهنگ نقش بازی میکنه. توی کل ایران سال نود و یکه. اینجا ۵۷."

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

داستان سه بچه خوک

داستان سه بچه خوک رو که شنیدین. همون که یکی از بچه خوک ها خونه اش رو از کاه ساخت. یکی دیگه از چوب و یکی دیگه با آجر و سیمان.
اولی سریعتر از همه ساخت و زودتر از همه خراب شد. آخری از همه دیرتر تموم کرد ساخت خونه اش رو اما خراب نشد. 
روابط ما آدمها هم همینه.
 به شخصه روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم. راه میرم و زیرلب میخونم : امون از چشمای تو ، وقتی که بارون میباره.
این روزها روی زمین نیستم. در آسمان هم نیستم. هیچ ابری در این آسمان لعنتی نیست که روی ابرها باشم. 
این روزها من هیچ جا نیستم. یکروز در آغوش تو هستم. یکروز نزدیکترین فرد به قبر. یکروز کنار توام. غرق در آرامش. یکروز زیر تابوت. غرق در اشک.
این روزها و این ساعتها من خودمم؟ من کی ام؟ چه تعریفی دارم از خودم؟ من کی ام؟ واقعا من کی ام؟ 
این روزها نمیدونم چجوری میگذرن. اما هرچی که هست و هرجوری که میگذره مهمش اینه که همشون واقعیه. تلخی هاش واقعیه. شادی هاش واقعیه. زندگی همینه. زندگی واقعی همینه. اصلا چرا زندگی واقعی؟ مگه زندگی مجازی هم داریم؟ اینی که اینجا داریم مگه زندگیه؟ دلمون به چهارتا لایک و کامنت و دوتا قربون صدقه و بوس بوس عچقم و جینگولیکسم و من برم لالا و دوستتون دارم هوارتا و اینا خوشه؟
اگه اینا زندگیه من زندگیمو میبخشم به هرکس که محتاج این حرفا و مسخره بازی هاست.
زندگی واقعی ینی اینکه وقتی اولین بارون پاییزی میاد ماشینو برداری. بری دنبال بانو. بهش بگی بیا پایین بریم با هم قدم بزنیم. بزنین به خیابون. توی خیابون های خیس قدم بزنین و بخندین و ذوق کنین و ببوسین همو حتا. به درک که فرداش از سرما یک هفته توی خونه دراز به دراز بیافتین.
زندگی واقعی ینی اینکه وقتی درد داری ، وقتی بغض داری یکی باشه که بغلت کنه و بگه بیخیال. میگذره. نه اینکه چهارتا پی ام ماچ و بوسه بفرسته و بعدش هم بگه باز این معلوم نیست چه مرگش شده دوباره.
یا وقتی که ناراحتی و غصه داری بغلت کنم و بگم کنارت هستم و درستش میکنیم. که بفهمه یکی هست که هواشو داره. یکی هست که مثل کوه پشت سرش وایساده.
زندگی واقعی ینی اینکه کلمات به معنای واقعی و درست ادا بشن. وقتی توی چت میگین دوستت دارم یه معنی داره. معنایی که شاید خیلی جدی گرفته نشه. اما کلمات در دنیای واقعی حرمت دارن. مقدسن. شما هر حرفی رو نباید بزنی. شما نباید راه به راه بگی دوستت دارم. نباید بگی که بیا بغلم. نباید بگی همه جونم تویی. نباید بگی تا آخرش باهات هستم.
تا کِی؟ تا وقتی کاملا از خودت مطمئن نیستی. کلمات که ادا میشن آدم تا آخرین روز زندگیش اون حرفها و واژه ها رو در خاطرش نگه میداره. اون حرفها هرروز توی گوشش طنین انداز میشن. اما توی چت یا ایمیل شاید با یه لبخند ساده یا یه اسمایلی لبخند و بوس و بغل از کنارشون بگذره.
آدما توی زندگی واقعی شکننده ترن. چون رفاقتاشون جدیه. چون روابطشون جدیه. چون زندگی واقعی هیچیش بچه بازی نیست. هیچیش لوس بازی نیست. هیچیش مسخره بازی نیست. 
این روزها دارم زندگی میکنم. اگه غم هست. اگه غصه هست. اگه شادی و خنده هست میدونم که همه چی واقعیه. میدونم که سختی هاش آدمو قویتر میکنه و خوشی هاش آدمو سرزنده تر. 
روابط واقعی قشنگن. چون درست بنا شدن. اونقدر درست که باد و طوفان نمیتونه خرابش کنه. محکمن. و واسه بهم خوردنش احتیاج به یه دلیل خیلی بزرگ دارن.
اما روابط مجازی رو یه عطسه هم میتونه خرابش کنه.
بوسه ،‌بغل ، خنده ،‌لبخند ،‌اشک حرمت دارن. با یه اسمایلی ساده خرجش نکنیم.
حرفها و کلمات حرمت دارن. الکی خرجشون نکنیم.
زندگی حرمت داره. زندگی واقعی حرمت داره. الکی با بودن در زندگی مجازی حرومش نکنیم.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

گودبای پارتی جفر

جعفر کیست؟ و اساسا چرا باید گودبای پارتی کسی که ما نمیشناسیم برایمان مهم باشد؟ 
جعفر کیست که همه عالم دیوانه اوست؟ 
اساس جفر هیچوقت برای من مهم نبوده. هیچ جفر مهمی در زندگیم نداشتم که بخوام بهش فکر کنم. هیچکدوم دوستام اسمشون جفر نبوده. فامیلی هیچکودومشون هم جعفری یا جعفریان یا جعفرپور نبوده. توی چت هم با هیچ جفری یا جفرز یا جفرسونی چت نکردم. یا شاید هم چت کردم و خودم یادم نمیاد. اما خب اونقدرها مهم نبودن که یادم باشه.
اما گودبای پارتی جفر برای من یک نقطه عطف بود. یک شروع. من یاد گرفتم که نگران آدمایی بشم که ندیدمشون و نمیشناسمشون. یاد گرفتم که ذهنم مشغول دغدغه هاشون بشه. از وقتی گودبای پارتی جفر رو شنیدم مرتب دارم به خودم میگم که چرا جفر امشب غمگینه؟ 
قبلنا برام مهم نبود. غمگین بودن هیچکس برام مهم نبود. حتا خودم. میگفتم حل میشه. مقطعیه. میگذره. اما جفر ... 
جفر واسه من فراتر از یه گودبای پارتی ای که چندتا دختر پسر توی هم بلولن ارزش داره. جفر واسه من یه کانسپته. جفر یه مفهومه. یه ایدئولوژیه.
لعنت به تمام گودبای پارتی های دنیا. لعنت به تمام جفرهای غمگین دنیا . 
گودبای پارتی جعفر تموم میشه و جفر میمونه با یه عالمه بریز و بپاش و کثیفی. جفری که فردا باید بره. عازمه جاییه که ما نمیدونیم کجاست. اما هرکودوم میتونیم براش در ذهن خودمون یک مقصد رو تعریف کنیم.
جعفر دل من توی همین کشوره. اما خیلی دور. 
... و من تره‌ی تنهای غمگینی را میشناسم که به جعفری غمگین تر از خودش دلبسته بود و در رویاهای خودش کلبه ای از ریحان را متصور بود که در آن با جعفری اش نشسته بودند و به سخنان شروع سال نوی اعلیحضرت شاهی گوش میکردند و در باغچه‌ی کوچکشان پر بود از تره و جعفری و تربچه های شاد و خندان.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

جاده

دارم وسایلم رو جمع میکنم بزنم به جاده.توی این سرما. توی این وضعیت. 
بهم میگه لامصب این وقت شب کجا داری میری؟ تلف میشی توی این جاده. بیا و منطقی باش و فکر کن.
بهش میگم دیگه نمیتونم منتظر باشم. 
میگه هیچ نتیجه ای نداره. دست از پا درازتر برمیگردی. فقط خودتو خسته میکنی.
بهش گفتم ببین تو نمیتونی جلوی منو بگیری. آدمی که ساعت ۱۲ شب کوله پشتیش رو میبنده و میخواد بزنه به جاده و بره تا برسه رو هیچکس نمیتونه جلوش رو بگیره. خدا هم از آسمون بیاد نمیتونه جلوم رو بگیره. برو کنار بذار برم. 
میگه بذار اقلا دم صبح برو. خودم میرسونمت ترمینال.
میگم جلومو نگیر لامصب. بذار برم. یا توی این جاده تموم میشم یا میرسم و باهاش برمیگردم. دست تو دستش. 
با دست میزنمش کنار و میرم سمت در. در رو باز میکنم و میرم بیرون. از دم خونه ما تا اول جاده یه مسافرت راهه. 
دم صبح میرسم به اول جاده. شیرازی درونم بهم میگه بیخیال عامو. برو خونه استراحت کن خودش میاد چه کاریه حالا تو پاشو ای همه را بکوبی تا اونجا بری. خب میخوام نری.
اما میرم توی جاده. میرم تا برسم. 
هنوز نرسیدم. هنوز به نصفِ نصف راه هم نرسیدم. به مقصد فکر میکنم. به چیزی که در انتظارمه. به اتفاقی که در انتظارشم.
و این جاده لعنتی ،‌این فاصله‌ی لعنتی به دست خودمون کوتاه میشه. باور کن.






دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای میخواند

نمیدونم دلتنگی یعنی چی. اما دلتنگ میدونم کیه. هرروز صبح که از خواب بیدار میشم به آینه نگاه میکنم و خودم را نمیبینم. یک دلتنگ را میبینم. دلتنگ منم. منی که درد دلتنگی خودم رو به دوش میکشم و از این خیابان به اون خیابان ،‌از این کوچه به اون کوچه میبرم.
دلتنگ منم که نمیتونم به هیچکدوم از جاهای خوب و قشنگی که قبلا با هم رفتیم برم و به هم نریزم. منی که از یک راه رفتن ساده در خیابان ها عاجزم. این خیابانها ، این کوچه ها ، این مغازه ها ،‌این کافه ها ، تمامشون زندگی مرا به سخره نشسته اند. دلتنگی مرا میبینند و به من میخندند. استیصال مرا میبینند و میخندند.
نمیدونم دلتنگی یعنی چی. اما آدم دلتنگ مستاصل ترین آدمی ست که میتوانید در دنیا پیدا کنید. 
دلتنگی های آدمی را ....
دلتنگی های آدمی را باد ....
دلتنگی های آدمی را باد با خودش میاورد کنار آدمی. از صد فرسخ آنسوتر یکراست میاورد کنارت.
دلتنگی های آدمی هیچگاه تمام نخواهد شد.
دلتنگی های من هیچگاه تمام نخواهد شد. مگر زمانی که ...

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

ای همه آرامشم از تو

کمن آدمایی که آرومن و میتونن با آرامششون بقیه رو هم آروم کنن. کمن آدمایی که وقتی کنارشون هستی همه بدیهای دنیا رو یادت میره. همه سختی های روزگار از ذهنت پاک میشه. 
کمن آدمایی که میتونن روزت رو عوض کنن. روز تلخت رو به شیرین ترین روز زندگیت تبدیل کنن.
کمن کسانی که خنده هاشون وقتی کنارتن واقعیه. آدمایی که یک رو دارن. دو رو نیستن. جلوت یه چیز نمیگن پشت سرت یه چیز دیگه. کمن آدمایی که همه جوره کنار آدم میمونن. آدمایی که اونقدر مهربونن که دلت میخواد همیشه بغلشون کنی و توی بغلشون بمیری اصن.
یکی از این آدما تویی. یکی از مهمترین آدمای زندگی من تویی. تویی که کمتر از یکساله که میشناسمت اما تبدیل شدی به یکی از صمیمی ترین دوستای من. تویی که همیشه مهربون بودی و هستی و خواهی بود. 
تویی که برام عزیزی. بیشتر از اون چیزی که فکر کنی. بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنم.
لحظه لحظه های بودن کنار تو ، واسه من زیبا و خاطره انگیز بوده و هست. تویی که واژه واژه دلنشینی . تویی که پر از آرامشی.
هیچوقت صدایت از خاطرم محو نمیشود. هیچوقت. هیچوقت خنده هایت از خاطرم محو نمیشود. تو برای من یک دوست ابدی خواهی بود. کسی که همیشه برای دیدنت شوق دارم. یک ذوق و شوق دائمی. 
تو برای من همیشگی خواهی بود. تویی که میشناسمت و در آغوشت میکشم. بر گونه هایت بوسه میزنم و با خنده هایت زندگی میکنم.
بانو ، حضور در کنار تو ، دوستی با تو ، راه رفتن در کنار تو در یکروز پاییزی در خیابان ولیعصر برای من هم رویاست و هم خاطره.

دوستدار تو - یک رفیق قدیمی

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

باد در موهایت میپچید

باد در موهایت میپیچید و من همانجا در پیش چشمانت تمام شدم.
باد در موهایت میپیچید و من قبل از آخرین پیچ این جاده لعنتی تمام شدم. 
باد در موهایت میپیچید و بیرحمانه لبانم را بوسیدی و گفتی خداحافظ و رفتی. بدون اینکه منتظر خداحافظ گفتن من بمونی.
... و من همانجا تمام شدم. قبل از آخرین پیچ این جاده‌ی لعنتی تمام شدم. به چشمانت قسم که تمام شدم. به همین دستانت قسم که تمام شدم.
وقتی برگشتی باد نمی‌وزید. دیگر من هم نبودم. من تمام شده بودم. قبل از آخرین پیچ این جاده لعنتی تمام شده بودم. تو برگشتی اما دیر برگشتی. 
کسی که میره دیگه برنمیگرده. چون اونی که پیش چشمانش تمام شده بود دیگه نیست که منتظرش باشه.
اونی که میره در واقعیت فقط یه بار میره ، اما پیش کسی که ترکش کرده هرروز و هرساعت و هرلحظه میره. 
دیگه زندگی من شده بود رفتن تو. تمام لحظه های زندگیم شده بود لحظه ای که باد در موهایت میپیچید و تو بیرحمانه از من دور میشدی.
حق نداشتی برگردی. حق نداشتی وقتی که من تمام شده بودم برگردی.

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

نوبل صلح

ما که ندیدیم. ولی میگن صلح یه زمانی وجود داشته. اینکه کی وجود داشته و چطوری بوده و چه شکلی بوده بر ما نامشخص است. 
صلح اکنون شبیه یک پرنده است. از همون پرنده ها که آرم فری‌گیت هست. اینا دوتا پرنده از یک نژاد بودند. فری‌گیت هی آپدیت شد و با بدبختی خودشو رسوند به زمان ما. اما صلح آپدیت نشد و منقرض شد. این دلیل انقراض صلح بود. 
اما این دلیل انقراض صلح نبود. این دلیل انقراض صلح بود :
خودخواهی.کینه. دشمنی. غرور. حماقت. 
و صلح از کادر خارج میشود ... و از کادر خارج میشود ... و از کادر خارج میشود.

گذشت و گذشت تا مردمانی بر این جهان مشغول حکم راندن شدند که نفرت انگیزترین انسانها بودند. جنگ طلب ترینشان و احمق ترین آنها. کسانی که صلح را نابود کرده بودند بدنبال راهی برای پیوند زدن نامشان با صلح بودند. از اینرو به جایزه ای هجوم بردند که نوبل نام داشت.
بردن نوبل صلح یک فرمول ویژه دارد :
هیچکاری برای صلح انجام ندهید. ملتها را تحقیر کنید. نابودشان کنید. در تنگنا قرارشان دهید. 

نوبل صلح در این دنیا ینی کشک! 
وقتی ملتها تحقیر میشوند ، وقتی برادرکشی هست ، وقتی ملت یک سرزمین به جان هم میافتند ، وقتی دولتهای جهان ارث پدر هم را از یکدیگر میخواهند و وقتی هرکسی به خودش اجازه میده دیگری را به هرنحوی تهدید به حمله نظامی کند ، نوبل صلح ینی کشک.
وقتی این تنش ها در جهان است و یکی از طرفین درگیر نوبل صلح برنده میشود ....
 جایزه نوبلتان بخورد توی فرق سرتان که ملتی را بدبخت کرده اید با تحریم هایتان و نشسته اید و پزش را میدهید.

جایزه نوبل صلح تعلق میگیرد به اتحادیه اروپا بدلیل سکوتش در قبال زندانی شدن روزنامه نگاران و فعالان سیاسی در ایران ، تلاش برای نفروختن دارو به ایران ، تلاش برای نفروختن قطعات هواپیما به ایران و خیلی تلاشهای ریز و درشت دیگر.
جایزه نوبل صلح تعلق میگیرد به اتحادیه ای که با تصمیماتش کمر ملتی را شکاند. 
 جایزه تان را با افتخار دریافت کنید آقایان. رو به دوربین ها لبخند بزنید و تلاشتان را برای بدبخت کردن مردم ایران بیشتر کنید.